خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت189 #جلد_دوم


بلاخره به زحمت از خودم جداش کردم و توی صورت غمگین و ناراحتش خیره شدم و پرسیدم حالت خوبه؟
مونس خوبه؟
اشکاشو از صورتش پاک کرد و گفت _تو نگران من نباش ما خوبیم تو خوبی ؟
لبخندی بهش زدم نمی‌خواستم من و ضعیف ببینه نمی‌خواستم حالمو ناجور ببینه آیلینه من کم عذاب نکشیده بود تو این سالا نمی‌خواستم باز دردبشمو تویی جونش بیفتم
پس رو بهش گفتم
من که خوبم دورت بگردم چیزی نیست که دیشب نمیدونی که بازداشتگاه خوابیدم با چندتا سیبیل کلفت یه گوشه کز کرده بودم که نکنه کسی بخواد حرفب بهم بزنه

خندید و آروم به بازوم زد و گفت
_ تو دیوونه ای نه که خودت خیلی ریزه میزه ای اینارو دیدی ترسیدی تو که از همه گنده تری!
روی صندلی نشستم و گفتم ترس که نه ولی باور کن تو هم سیبیلاشونو میدیدی میترسیدی...

سرگرد که خیره به حرف زدن ما بود بالاخره با یه خنده گفت

_چه زن و شوهر خوبی تو این اوضاع هم دارن در مورد این چیزا حرف میزنن..
آیلین خجالت زده سرشو پایین انداخت ومن رو به سرگرد گفتم واقعا میگم جناب سرگرد این خانم من خیلی نگرانمه میگم این حرفها رو بزنم واقعیت ها رو بگم که بفهمه اینجا بدکم نیست...

حداقل چند تا حرف جدید چیزهای جدید یاد میگیرم بعد از این که رفتم بیرون براش تعریف می کنم.

سرگرد سری تکون داد و گفت
_خانم نگران نباشین حواس ما به شوهرتون هست اما خوب روال اداری باید طی بشه تا وقتی که مضروب به هوش نیاد و اینکه نگه دقیقاً چه اتفاقی افتاده شوهرتون مهمون ماست...
دیدگاه ها (۱)

ادامه پارت 189با شنیدن این خبر دوباره بغض کرد دوباره اشک از ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت190 #جلد_دوماز اینکه اینقدر خوب با ایلی...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت188 #جلد_دومناراحت و عصبی گفتم هزار بار...

ادامه پارت187درگیر کیمیا بچه آیلین دخترم عاقبتی که نمیدونستم...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

زندگی نامعلوم

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط