نام رمان: در بند تو آزادم
نام رمان: در بند تو آزادم
نویسنده:اعظم فهیمی
ژانر: عاشقانه #اجتماعی
pdfتعداد صفحات :۳۲۵
خلاصه:
دلسا دختری زاده ی روستا…
به پسر کدخدای دِه دل می بندد و این سر آغاز یک رسوایی بزرگ است…
زمانی که کدخدا او و تنها پسرش را داخل خانه اش می بیند و این یعنی یک ننگ بزرگ…
یک آبروی ریخته… یک رسوایی و ترد شدن از همه چیز و همه جا…
توجه این رمان جلد اول رایگان انتشار داده شده و جلد دوم به فروش میرسید و در ادامه مطلب ادرس خرید رمان گذاشته شد با تشکر
دانلود رمان
بخشی از رمان:
دست به زانوهایم گرفتم و بلند شدم، چشم در چشمش جواب دادم: _پسرِ کدخدا از شهر اومده! نیشش شل شد و کنارم روی پاهایش نشست و دستش را به پای من گرفت تا تعادلش حفظ شود: _پس بگو خانم یار و دلدارش اومده که امر و نهی میکنه. نمیتوانم لبخندم را پنهان کنم، چشمکی میزنم و میگویم: _فضولیش به تو نیومده بچه. کوزه رو ببر از آبِ خنکش لیوانی به مادر بده. عاشقِ آبِ چشمهست. دامنم را کشید و پر ذوق گفت: _باشه به مادر آب میدم. بشین برام تعریف کن کجا دیدیش؟ دامنم را از چنگش بیرون کشیدم و گفتم: _کجا دیدم؟ خوب معلومه تو ماشینِ قشنگش. پیلهم نشو گلسا. میدونی که هروقت میاد، فردای اون روز دوباره به شهر بر میگرده، بذار یک دل سیر تماشاش کنم. بی درنگ درِ خانه را باز کردم و همینکه قدم به بیرون گذاشتم صدای مادر در حیاط پیچید: _دِلسا کجا میری دختر؟ پدرت بیاد، خون به پا میکنه. هوا رو به تاریکیه، بشین تو خونه. نگاهم روی خورشید که در دل آسمان میتابید، ثابت ماند. لبخند بی حالی به مادر زدم و گفتم: _گلسا داروهای مادر و بده، باز داره هذیون میگه. در را به هم کوبیدم و همچو آهویی روی علفها پا تند کردم و دویدم. به قول گلسا به دیدن یار و دلدارم میرفتم. دامنِ پُرچینم را در دستانم جمع کردم و خندان به سمت باغِ کدخدا رفتم
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%a8%d9%86%d8%af-%d8%aa%d9%88-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%85-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
#جذاب #عاشقانه #درخواستی
نویسنده:اعظم فهیمی
ژانر: عاشقانه #اجتماعی
pdfتعداد صفحات :۳۲۵
خلاصه:
دلسا دختری زاده ی روستا…
به پسر کدخدای دِه دل می بندد و این سر آغاز یک رسوایی بزرگ است…
زمانی که کدخدا او و تنها پسرش را داخل خانه اش می بیند و این یعنی یک ننگ بزرگ…
یک آبروی ریخته… یک رسوایی و ترد شدن از همه چیز و همه جا…
توجه این رمان جلد اول رایگان انتشار داده شده و جلد دوم به فروش میرسید و در ادامه مطلب ادرس خرید رمان گذاشته شد با تشکر
دانلود رمان
بخشی از رمان:
دست به زانوهایم گرفتم و بلند شدم، چشم در چشمش جواب دادم: _پسرِ کدخدا از شهر اومده! نیشش شل شد و کنارم روی پاهایش نشست و دستش را به پای من گرفت تا تعادلش حفظ شود: _پس بگو خانم یار و دلدارش اومده که امر و نهی میکنه. نمیتوانم لبخندم را پنهان کنم، چشمکی میزنم و میگویم: _فضولیش به تو نیومده بچه. کوزه رو ببر از آبِ خنکش لیوانی به مادر بده. عاشقِ آبِ چشمهست. دامنم را کشید و پر ذوق گفت: _باشه به مادر آب میدم. بشین برام تعریف کن کجا دیدیش؟ دامنم را از چنگش بیرون کشیدم و گفتم: _کجا دیدم؟ خوب معلومه تو ماشینِ قشنگش. پیلهم نشو گلسا. میدونی که هروقت میاد، فردای اون روز دوباره به شهر بر میگرده، بذار یک دل سیر تماشاش کنم. بی درنگ درِ خانه را باز کردم و همینکه قدم به بیرون گذاشتم صدای مادر در حیاط پیچید: _دِلسا کجا میری دختر؟ پدرت بیاد، خون به پا میکنه. هوا رو به تاریکیه، بشین تو خونه. نگاهم روی خورشید که در دل آسمان میتابید، ثابت ماند. لبخند بی حالی به مادر زدم و گفتم: _گلسا داروهای مادر و بده، باز داره هذیون میگه. در را به هم کوبیدم و همچو آهویی روی علفها پا تند کردم و دویدم. به قول گلسا به دیدن یار و دلدارم میرفتم. دامنِ پُرچینم را در دستانم جمع کردم و خندان به سمت باغِ کدخدا رفتم
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%a8%d9%86%d8%af-%d8%aa%d9%88-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%85-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
#جذاب #عاشقانه #درخواستی
۸.۰k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.