امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
p³⁸
ا،ت : میشه بیایی نزدیک میخوام یه چیزی بهت بگم
تهیونگ به سمتش چرخید و با طرفش خم شد ا،ت با دستاش صورت تهیونگ رو قاب گرفت و لباش روی لبای تهیونگ گذاشت
بوسه عمیقی و طولانی روی لباش گذاشت و درحالی که صورتش رو توی دستاش گرفت بود جوري که لباش با لبای تهیونگ برخورد کنه گفت
ا،ت : خیلی خوشحالم که دارمت و وارد زندگیم شدی
تهیونگ لبخند پر رنگی زد و دستش پشت گردن ا،ت برد
و بوسه رو از سر گرفت مهم نبود توی چه موقعیت یا مکانی هستن
فقد لذت اون لحظه بود که برای هردوشون معنای خواستی داشته
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
وارد خونه شد زود به سمته اتاق اش رفت حیجان خواستی توی وجودش حس میکرد بدنش به قدری داغ بود که احساس میکرد
قرار لباسش آتیش بگیره به سمته کمدش رفت و شلوار راحتی با یه بیراهن آستین کوتاه برداشت و پوشید
روی تخت دراز کشید و با یادآوری لحظاتی پیش لبخند زیبا روی لبش نشست که با دادی برادرش از افکارش بيرون اومد
و اخم غلیظی کرد از اتاق اش بیرون رفت و به سمته سالن رفت که برادرش با قدم سریع توی سالن راه میرفت با دیدن ا،ت سری به سمتش اومد از هرم نفس هاش میشد فهميد که چقدر عصبانیع
توی یک قدمیش ایستاده و با عصبانیت توی صورتش غرید
کی جون : تو با اون پسره عوضی چه قلتی میکرد اون کیه
ا،ت : برو بابا حوصلتو ندارم
ا،ت میخواست که بری ولی بازوش توسط برادرش گرفت شد و گوشیش رو از جیبش درآورد و قفلش رو باز کرد
عکس ا،ت و تهیونگ که توی مهمونی بودن رو بهش نشون داد و هر لحظه فشار دستش روی بازوش اون دختر بیشتر میشد که احساس میکرد بازوش میون دستای اون داره خورد میشه
ا،ت : ولم کن چی از جونم میخواهی
کی جون محکم هولش داد که باعث شد شونه اش محکم به دیوار برخورد کنه دستش رو شونه اش گذاشت و از درد چشماش رو روی هم فشار داد دوباره به سمتش اومد و موهاش توی دستش گرفت ا،ت دستش روی دست برادرش گذاشت و سعی میکرد موهاش رو از توی دستش بیرون بکشه که برادرش توی صورتش با عصبانیت غرید
کی جون : دختره هر*زه تو میری دانشگاه یا میری اونجا هر*زه بازی دربیاری هرچه زودتر باید با یوچان ازدواج کنی فهميدی
از این به بعد دانشگاه نمیری فهميدی
درحال که اشک توی چشمانش جم شد بود و بغضی که گلوش رو چنگ می زد بغضش رو قورت داد اخم غلیظی کرد و با نفرت توی چشماش برادرش خیره شد
ا،ت : من با اون عوضی به هیچ وجه ازدواج نمیکنم
موهایش رو محکم تر کشید که باعث خم شدن گردنش به عقب شد
مادرش که تازه وارد خونه شد بود با دیدن اون وضعیت بع عجله به سمته اونا اومد و دست کی جون رو از لای موهای اون دختر جدا کرد.......
p³⁸
ا،ت : میشه بیایی نزدیک میخوام یه چیزی بهت بگم
تهیونگ به سمتش چرخید و با طرفش خم شد ا،ت با دستاش صورت تهیونگ رو قاب گرفت و لباش روی لبای تهیونگ گذاشت
بوسه عمیقی و طولانی روی لباش گذاشت و درحالی که صورتش رو توی دستاش گرفت بود جوري که لباش با لبای تهیونگ برخورد کنه گفت
ا،ت : خیلی خوشحالم که دارمت و وارد زندگیم شدی
تهیونگ لبخند پر رنگی زد و دستش پشت گردن ا،ت برد
و بوسه رو از سر گرفت مهم نبود توی چه موقعیت یا مکانی هستن
فقد لذت اون لحظه بود که برای هردوشون معنای خواستی داشته
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
وارد خونه شد زود به سمته اتاق اش رفت حیجان خواستی توی وجودش حس میکرد بدنش به قدری داغ بود که احساس میکرد
قرار لباسش آتیش بگیره به سمته کمدش رفت و شلوار راحتی با یه بیراهن آستین کوتاه برداشت و پوشید
روی تخت دراز کشید و با یادآوری لحظاتی پیش لبخند زیبا روی لبش نشست که با دادی برادرش از افکارش بيرون اومد
و اخم غلیظی کرد از اتاق اش بیرون رفت و به سمته سالن رفت که برادرش با قدم سریع توی سالن راه میرفت با دیدن ا،ت سری به سمتش اومد از هرم نفس هاش میشد فهميد که چقدر عصبانیع
توی یک قدمیش ایستاده و با عصبانیت توی صورتش غرید
کی جون : تو با اون پسره عوضی چه قلتی میکرد اون کیه
ا،ت : برو بابا حوصلتو ندارم
ا،ت میخواست که بری ولی بازوش توسط برادرش گرفت شد و گوشیش رو از جیبش درآورد و قفلش رو باز کرد
عکس ا،ت و تهیونگ که توی مهمونی بودن رو بهش نشون داد و هر لحظه فشار دستش روی بازوش اون دختر بیشتر میشد که احساس میکرد بازوش میون دستای اون داره خورد میشه
ا،ت : ولم کن چی از جونم میخواهی
کی جون محکم هولش داد که باعث شد شونه اش محکم به دیوار برخورد کنه دستش رو شونه اش گذاشت و از درد چشماش رو روی هم فشار داد دوباره به سمتش اومد و موهاش توی دستش گرفت ا،ت دستش روی دست برادرش گذاشت و سعی میکرد موهاش رو از توی دستش بیرون بکشه که برادرش توی صورتش با عصبانیت غرید
کی جون : دختره هر*زه تو میری دانشگاه یا میری اونجا هر*زه بازی دربیاری هرچه زودتر باید با یوچان ازدواج کنی فهميدی
از این به بعد دانشگاه نمیری فهميدی
درحال که اشک توی چشمانش جم شد بود و بغضی که گلوش رو چنگ می زد بغضش رو قورت داد اخم غلیظی کرد و با نفرت توی چشماش برادرش خیره شد
ا،ت : من با اون عوضی به هیچ وجه ازدواج نمیکنم
موهایش رو محکم تر کشید که باعث خم شدن گردنش به عقب شد
مادرش که تازه وارد خونه شد بود با دیدن اون وضعیت بع عجله به سمته اونا اومد و دست کی جون رو از لای موهای اون دختر جدا کرد.......
- ۱۲.۸k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط