Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁵³
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
دور شده بود ولی صدای حرصیش به گوشم میرسید.
جونگ کوک: حالا چرا سر جات میخکوب شدی نمیخوای بری خونه،حالا که فهمیدی مامانت اينجا نیست.
نگاه تهیونگ ثابت به من و گریه ریزم بود.
که از جام بلند شدم،بَدَم ميومد اونجا ایستاده و به من نگاه میکرد. به سمت در رفتم و با اخم و نفرت در اتاقم رو محکم به روش بستم.
☆☆☆
صبح بعد از اینکه صبحونمو خوردم از خونه زدم بیرون امروز کلاس نداشتم ولی باید طبق معمول میرفتم سرکار دیشب رو به خاطر حرفای جونگ کوک و اون افتضاحی که پيش اومد اصلا نتونستم بخوابم و کل شب رو داشتم فکر میکردم با اتفاقی که دیشب افتاد دیگه کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که قرار خیلی زود آبروم پيش همونی و بقیه بره ولی نمیتونم دست رو دست بزارم باید یه کاری بکنم اما باید چیکار میکردم چه جوری خودمو از این باتلاقی که توش گیر کرده بود بیرون بیارم.
داشتم تو پیاده رو قدم میزدم که گوشیم توی جیبم به صدا در اومد.
از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه گوشی که کلمه "استاد " روش بود ترس به دلم چنگ زد.
باز چی میخواست از جونم چرا قرار نبود بی خیال من بشه،جوابشو ندادم و دوباره توی جیبم گذاشتم پشت سر هم هی زنگ میزد اما انگار دیگه فهمید که قرار نیست جوابشو بدم از زنگ زدن دست برداشت....
تقریبا نیم ساعتی شده بود و منم دیگه به پارک کوچیکی که پایین خونه آقای مین بود رسیده بودم امروز از خونه زود بیرون زدم ولی یکم قدم زدنم طولانی شده بود شاید برای کارم دیر شده باشه سريع گوشی رو از توی جیبم در اوردم تا ساعت رو ببینم همین که صفحه گوشی رو روشن کردم به پیامش خیره شدم:
"تهیونگ: ا/ت چرا زنگ میزنم جواب نمیدی "
" اومدم خونه مامان بزرگم خونه نبودی "
"کجایی بیام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم ."
بی اختیار انگشتام در جواب پیام هاش تایپ کردن:
" ا/ت: فقط بمیرم "
چشمام رو بستم و نفسم رو دادم بیرون تا کی این وضع باید ادامه پیدا میکرد.
وارد آپارتمان شدم و سوار آسانسور شدم بعد از اینکه آسانسور ایستاد اومدم بیرون وارد راهرو شدم و مقابل در خونه آقای مین ایستادم و زنگ درش رو فشار دادم
با باز شدن در خانومی که تقریبا 40 یا 48 اینا بهش میخورد در رو باز کرد.
ا/ت: سلام.
مامان شوگا: سلام... تو باید پرستار نوه ام باشه درسته؟!.
ا/ت: بله.
ₚₐᵣₜ⁵³
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
دور شده بود ولی صدای حرصیش به گوشم میرسید.
جونگ کوک: حالا چرا سر جات میخکوب شدی نمیخوای بری خونه،حالا که فهمیدی مامانت اينجا نیست.
نگاه تهیونگ ثابت به من و گریه ریزم بود.
که از جام بلند شدم،بَدَم ميومد اونجا ایستاده و به من نگاه میکرد. به سمت در رفتم و با اخم و نفرت در اتاقم رو محکم به روش بستم.
☆☆☆
صبح بعد از اینکه صبحونمو خوردم از خونه زدم بیرون امروز کلاس نداشتم ولی باید طبق معمول میرفتم سرکار دیشب رو به خاطر حرفای جونگ کوک و اون افتضاحی که پيش اومد اصلا نتونستم بخوابم و کل شب رو داشتم فکر میکردم با اتفاقی که دیشب افتاد دیگه کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که قرار خیلی زود آبروم پيش همونی و بقیه بره ولی نمیتونم دست رو دست بزارم باید یه کاری بکنم اما باید چیکار میکردم چه جوری خودمو از این باتلاقی که توش گیر کرده بود بیرون بیارم.
داشتم تو پیاده رو قدم میزدم که گوشیم توی جیبم به صدا در اومد.
از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه گوشی که کلمه "استاد " روش بود ترس به دلم چنگ زد.
باز چی میخواست از جونم چرا قرار نبود بی خیال من بشه،جوابشو ندادم و دوباره توی جیبم گذاشتم پشت سر هم هی زنگ میزد اما انگار دیگه فهمید که قرار نیست جوابشو بدم از زنگ زدن دست برداشت....
تقریبا نیم ساعتی شده بود و منم دیگه به پارک کوچیکی که پایین خونه آقای مین بود رسیده بودم امروز از خونه زود بیرون زدم ولی یکم قدم زدنم طولانی شده بود شاید برای کارم دیر شده باشه سريع گوشی رو از توی جیبم در اوردم تا ساعت رو ببینم همین که صفحه گوشی رو روشن کردم به پیامش خیره شدم:
"تهیونگ: ا/ت چرا زنگ میزنم جواب نمیدی "
" اومدم خونه مامان بزرگم خونه نبودی "
"کجایی بیام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم ."
بی اختیار انگشتام در جواب پیام هاش تایپ کردن:
" ا/ت: فقط بمیرم "
چشمام رو بستم و نفسم رو دادم بیرون تا کی این وضع باید ادامه پیدا میکرد.
وارد آپارتمان شدم و سوار آسانسور شدم بعد از اینکه آسانسور ایستاد اومدم بیرون وارد راهرو شدم و مقابل در خونه آقای مین ایستادم و زنگ درش رو فشار دادم
با باز شدن در خانومی که تقریبا 40 یا 48 اینا بهش میخورد در رو باز کرد.
ا/ت: سلام.
مامان شوگا: سلام... تو باید پرستار نوه ام باشه درسته؟!.
ا/ت: بله.
۴.۱k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.