پارت ۱۰۳
پارت ۱۰۳
قلبم شروع کرد به تند زدن.....شروع کرد به بیقراری کردن.....چرا.....چرا وقتی میدونستم این مرد برای من نیست بازم با گفتن این کلمات قلبم به تپش میوفتاد....بازم اینجا نشسته بودم و به چشمهاش زل زده بودم.....بازم غرق نگاهش شده بودم.....چرا نمی خوام بفهمم......نه من مال اونم نه اون مال منه....به قول فلورا من فقط براش یه وسیله ام که وارثش رو به دنیا بیارم.....باید برم.....اما نمی دونم......نمی دونم وقتی بخوام برم چجوری با این قلب بی قرارم باید کنار بیام.....اصن چرا لقمه رو دور سرم میپیچم......من که دیگه نمی تونم چیزی رو از خودم پنهون کنم.....عاشقش شدم.....
بدجوری هم عاشقش شدم.....فکرشم نمی کردم یه روزی دلم بند دل کسی بشه که ازش متنفرم......مهر دل کسی به دلم بشینه که روزی آرزوی مرگشو میکردم
عاشق نگاهی بشم که روزی با نفرت بهش زل میزدم.....
قلب من همینجوریش برای کوک رفته بود،حالا الان با شنیدن این کلمات،واقعا نمی دونم چجوری میزد.....
+کوک........خواهش میکنم.....
نگاهمو از چشمهاش به دهنش دادم......
دهنش پر شده بود......غلط نکنم می خواد بالا بیاره.....
چشمام تا حدقه درشت شده بود ......
با سرعت چشم چشم کردم، گلدونی بدون خاک برداشتم و همزمان با بالا آوردنش گلدون رو جلوش گرفتم....
بدنم رو دور کردم و لب و لوچه ام و کج کردم
+ایییییی......مجبور بودی انقد بخوری......نگاه کن ترو خدا.........دو دقه رفتیم تو فاز عشق و عاشقی ها......پاک ردیدینگ کردی به هر چی احساسات بود......
سرشو توی گلدون کرده بود .......
موهای نسبتا بلندش رو پشتش جمع کردم.....
یکم دیگه بلند میشد کامل به کش میومد.....
سرشو کامل بلند کرد که متوجه شدم لباسشم کثیف کرده....
لباسشو درآوردم و همه چیز رو مرتب کردم.....کامل خوابیده بود....
کنارش دراز کشیدم......از اونجایی که روز سخت و پر دردسری رو پشت سر گذاشته بودم گذاشتم فردا دوش بگیرم......
انقدر خسته بودم که بدون فکر کردن به چیزی خوابم برد.....
《پایان فلش بک》
از جاش بلند شد.....نزدیک بود بیفته که سریع بازوشو گرفتم....
+خوبی؟
در حالی که با دستش سرش رو گرفته بود....گفت
-دیشب چی شد؟
+چیز خاصی نشد فقط جنابعالی تا در حلقت مست کردی.....
کمرشو راست کرد و گفت
-منو و مست شدن؟
+بله.......منم انتظارشو نداشتم.........حالا الان خوبی؟
-هوم....
حولش رو از روی کاناپه برداشتم و گفتم....
+بیا برو یه دوش بگیر بوی گند الکل گرفتی......
حوله رو از دستم گرفت به سمت حموم رفت.....
اینجوری که ازش معلومه هیچی از دیشب یادش نیست......
اصلا چرا یادش باشه.....
اصلا یادشم باشه به روی خودش نمیاره که....
هنوز وارد حموم نشده بود رو به من برگشت و گفت
-میگم.......من که دیشب کاری نکردم؟........نه؟
سکوتی کردم و توی چشمهاش زل زدم.....
تمام اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد.....
تمام حرکت هاش تمام .....
تمام حرف هاش......
لبخندی روی لبم آوردم و رو بهش گفتم
+نه......هیچ کاری.....
-خیلی خب......
درو بست و وارد حموم شد.....
خودمم نمی دونم تا کی باید ادامه بدم........
شرایط برسه پارت بعد هم همین امشب میزارم......
شرایط=
○۳۰ لایک
○۳۰ کامنت
قلبم شروع کرد به تند زدن.....شروع کرد به بیقراری کردن.....چرا.....چرا وقتی میدونستم این مرد برای من نیست بازم با گفتن این کلمات قلبم به تپش میوفتاد....بازم اینجا نشسته بودم و به چشمهاش زل زده بودم.....بازم غرق نگاهش شده بودم.....چرا نمی خوام بفهمم......نه من مال اونم نه اون مال منه....به قول فلورا من فقط براش یه وسیله ام که وارثش رو به دنیا بیارم.....باید برم.....اما نمی دونم......نمی دونم وقتی بخوام برم چجوری با این قلب بی قرارم باید کنار بیام.....اصن چرا لقمه رو دور سرم میپیچم......من که دیگه نمی تونم چیزی رو از خودم پنهون کنم.....عاشقش شدم.....
بدجوری هم عاشقش شدم.....فکرشم نمی کردم یه روزی دلم بند دل کسی بشه که ازش متنفرم......مهر دل کسی به دلم بشینه که روزی آرزوی مرگشو میکردم
عاشق نگاهی بشم که روزی با نفرت بهش زل میزدم.....
قلب من همینجوریش برای کوک رفته بود،حالا الان با شنیدن این کلمات،واقعا نمی دونم چجوری میزد.....
+کوک........خواهش میکنم.....
نگاهمو از چشمهاش به دهنش دادم......
دهنش پر شده بود......غلط نکنم می خواد بالا بیاره.....
چشمام تا حدقه درشت شده بود ......
با سرعت چشم چشم کردم، گلدونی بدون خاک برداشتم و همزمان با بالا آوردنش گلدون رو جلوش گرفتم....
بدنم رو دور کردم و لب و لوچه ام و کج کردم
+ایییییی......مجبور بودی انقد بخوری......نگاه کن ترو خدا.........دو دقه رفتیم تو فاز عشق و عاشقی ها......پاک ردیدینگ کردی به هر چی احساسات بود......
سرشو توی گلدون کرده بود .......
موهای نسبتا بلندش رو پشتش جمع کردم.....
یکم دیگه بلند میشد کامل به کش میومد.....
سرشو کامل بلند کرد که متوجه شدم لباسشم کثیف کرده....
لباسشو درآوردم و همه چیز رو مرتب کردم.....کامل خوابیده بود....
کنارش دراز کشیدم......از اونجایی که روز سخت و پر دردسری رو پشت سر گذاشته بودم گذاشتم فردا دوش بگیرم......
انقدر خسته بودم که بدون فکر کردن به چیزی خوابم برد.....
《پایان فلش بک》
از جاش بلند شد.....نزدیک بود بیفته که سریع بازوشو گرفتم....
+خوبی؟
در حالی که با دستش سرش رو گرفته بود....گفت
-دیشب چی شد؟
+چیز خاصی نشد فقط جنابعالی تا در حلقت مست کردی.....
کمرشو راست کرد و گفت
-منو و مست شدن؟
+بله.......منم انتظارشو نداشتم.........حالا الان خوبی؟
-هوم....
حولش رو از روی کاناپه برداشتم و گفتم....
+بیا برو یه دوش بگیر بوی گند الکل گرفتی......
حوله رو از دستم گرفت به سمت حموم رفت.....
اینجوری که ازش معلومه هیچی از دیشب یادش نیست......
اصلا چرا یادش باشه.....
اصلا یادشم باشه به روی خودش نمیاره که....
هنوز وارد حموم نشده بود رو به من برگشت و گفت
-میگم.......من که دیشب کاری نکردم؟........نه؟
سکوتی کردم و توی چشمهاش زل زدم.....
تمام اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد.....
تمام حرکت هاش تمام .....
تمام حرف هاش......
لبخندی روی لبم آوردم و رو بهش گفتم
+نه......هیچ کاری.....
-خیلی خب......
درو بست و وارد حموم شد.....
خودمم نمی دونم تا کی باید ادامه بدم........
شرایط برسه پارت بعد هم همین امشب میزارم......
شرایط=
○۳۰ لایک
○۳۰ کامنت
۴۲.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.