ا..این..جا...
_ا..این..جا...
$اره...ترسیدی؟؟؟به این جسد ها خوب نگا کن یجی کیم اینا جسده کسایکه خاستن از اینجا فرار کنن...حالاکه پاتو گذاشتی اینجا راه فراری نداری......
_چ..چی(ترسیده،شکه)
$یجی....وختی کوک تورو اورد اینجا من تو نگاهاتون به هم فهمیدم که شما همدیگه رو دوست دارید....؛؛؛؛ولی اگه میخای کوک زنده بمونه باید عشقت رو از بین ببری....
_هق...نمیتونممم...من...من...واقعن کوک رو دوست دارممم(گریه)
اجوما بغلت کرد
$باید انجامش بدی...میدونم درد داره اما اگه اقای جئون بفهمه کوک عاشقه یه ادمیزاد شده،،بدون هیچ فکری میکشتش
سرتو گذاشته بودی روی سینه ی اجوما وبا تمومه وجودت خودتو خالی کردی،،،انگار خیلی وخت بود که دمباله بغل یکی میگشتی تا با بغلش وجودت رو گرم کنه،،،،بعده اینی که یه خورده اروم شدی سرت رو بالا اوردی
درحالی که اجوما داشت اشک هات رو پاک میکرد گفت
$یه خورده دیگه لیسا کسی که کوک قراره باهاش ازدواج کنه میاد،،،از اتاقت بیرون نیا باشه؟
_اهم
رفتید بیرون تو رفتی تو اتاقت و اجوما هم رفت سره کارش،،،
رفتی تو اتاقتو درو بستی
_اوفففف...لیسا...لیسا...چرا احساس میکنم ادم خوبی نیست(زیرلب)
داشتی تو اتاقت راه میرفتی که سرمایی که از پنجره میومد توجوت رو جلب کرد،،،خاستی بری پنجره رو ببندی ولی بسته نمیشد...مدام سعی میکردی که یاد حرف کوک افتادی که گفت "کاری داشتی بگو"به سمت اتاقش رفتی در زدی،،رفتی تو دیدی بالا تنش لخته
_یاااا چرا تو و اون پسره همیشه لختیدددد
+هانن من چی شنیدممم؟؟تو الان گفتی لخت اون پیره؟؟
_اسمش رو...
+برزبونت بیاری من میدونمو تو.(جدی)
_عیششش به هرحال یه چیزی تنت کن بیا به کمت نیاز دارم
پارت۲۹
ببخشید گایز این مدت نبودم،،گوشی رو ازم گرفته بودن...
راستی"200" شدیممم🥺🥺🫂🫂🫂
$اره...ترسیدی؟؟؟به این جسد ها خوب نگا کن یجی کیم اینا جسده کسایکه خاستن از اینجا فرار کنن...حالاکه پاتو گذاشتی اینجا راه فراری نداری......
_چ..چی(ترسیده،شکه)
$یجی....وختی کوک تورو اورد اینجا من تو نگاهاتون به هم فهمیدم که شما همدیگه رو دوست دارید....؛؛؛؛ولی اگه میخای کوک زنده بمونه باید عشقت رو از بین ببری....
_هق...نمیتونممم...من...من...واقعن کوک رو دوست دارممم(گریه)
اجوما بغلت کرد
$باید انجامش بدی...میدونم درد داره اما اگه اقای جئون بفهمه کوک عاشقه یه ادمیزاد شده،،بدون هیچ فکری میکشتش
سرتو گذاشته بودی روی سینه ی اجوما وبا تمومه وجودت خودتو خالی کردی،،،انگار خیلی وخت بود که دمباله بغل یکی میگشتی تا با بغلش وجودت رو گرم کنه،،،،بعده اینی که یه خورده اروم شدی سرت رو بالا اوردی
درحالی که اجوما داشت اشک هات رو پاک میکرد گفت
$یه خورده دیگه لیسا کسی که کوک قراره باهاش ازدواج کنه میاد،،،از اتاقت بیرون نیا باشه؟
_اهم
رفتید بیرون تو رفتی تو اتاقت و اجوما هم رفت سره کارش،،،
رفتی تو اتاقتو درو بستی
_اوفففف...لیسا...لیسا...چرا احساس میکنم ادم خوبی نیست(زیرلب)
داشتی تو اتاقت راه میرفتی که سرمایی که از پنجره میومد توجوت رو جلب کرد،،،خاستی بری پنجره رو ببندی ولی بسته نمیشد...مدام سعی میکردی که یاد حرف کوک افتادی که گفت "کاری داشتی بگو"به سمت اتاقش رفتی در زدی،،رفتی تو دیدی بالا تنش لخته
_یاااا چرا تو و اون پسره همیشه لختیدددد
+هانن من چی شنیدممم؟؟تو الان گفتی لخت اون پیره؟؟
_اسمش رو...
+برزبونت بیاری من میدونمو تو.(جدی)
_عیششش به هرحال یه چیزی تنت کن بیا به کمت نیاز دارم
پارت۲۹
ببخشید گایز این مدت نبودم،،گوشی رو ازم گرفته بودن...
راستی"200" شدیممم🥺🥺🫂🫂🫂
۱۰.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.