فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۶
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۶
نباید چیزی داشته باشه که دیگری نداشته باشه،-قول میدم دیگه نندازم گردنم قربان...من نمی دونستم،جانگ کوک-حالا که دونستی بده،-این یادگار مادرمه نمی تونم بدمش بهتون،جانگ کوک-دختر خوبی باش و حرف قربانتو گوش کن...زود بهت میدمش،بهش اعتماد کردم و گردنبندمو بهش دادم-فقط اینکه چقد دیگه بهم میدینش؟،جانگ کوک-واست مهمه؟،-خیلی،گردنبند و گذاشت تو جیب شلوارش و نگام کرد-فوقش ۳ سال دیگه،-چیییییییییییی...نه پسش بده،جانگ کوک با خنده-دیگه دیر شده،سعی کردم از جیبش درش بیارم اما نمیذاشت،جانگ کوک-خودتو خسته نکن،ازش فاصله گرفتم و بعد با نهایت سرعت از اتاقش خارج شدم...وارد اتاقم شدم سرمو کردم تو بالش و خودمو با گریه هام خالی کردم ولی نه...خالی نمیشدم...خالی شدنم یه روز کامل طول میکشه تا بتونم زور گفتنای دیگران مسخره کردناشونو و تیکه انداختناشونو و پوشش بدم...زندگیم شده مثل اونایی که مردن!!!...دیگه بریدم چقد باید تو خودم بریزم و هیچی نگم چقد باید تو سری خور دیگران باشم؟شاید تا ابد!...-میکو میکو پاشو چقد میخوای بخوابی دختر؟،از خواب بیدار شدم و با قیافه ی نگران سوزی مواجه شدم سوزی-چرا واس نهار نیومدی؟کل امارتو زیر پا گذاشتم!اخرم اینجا پیدات کردم...گذاشتم بخوابی اما اخه ۵ ساعت؟؟!،با ترس گفتم-وای نه...کارام...،سوزی با لبخند-نترس بابا همشونو به جات انجام دادم،بغلش کردم...بعد ازش جدا شدم گفت-گریه کردی؟،-نه گریه کجا بود،-چاخان بالشتت خیسه،سرمو انداختم پایین-اره خب،سوزی-اتفاقی افتاده؟،ماجرای گردنبند و براش تعریف کردم سوزی-واقعا متاسفم،-دیگه مهم نیست...،سوزی-اما اون مال مادرت بوده،داد زدم-اون مادر من نیست اگه مادرم بود منو ترک نمیکرد اون منو ترک کرد که به این روز افتادم میتونست خودش بزرگم کنه!،تازه به خودم اومدم که چقد عصبانی باهاش حرف زدم-متاسفم سوزی...دست خودم نبود،سوزی-مشکلی نیست...بهت حق میدم دختر انقد خودتو سرزنش نکن با این کارا فقط خودتو نابود میکنی،-حق با توعه،سوزی از روی تخت بلند شد و گفت-وقت شامه بهتر بریم میز و واسه ی اقای جئون بچینیم،...رفتیم طبقه ی پایین...در حال چیدن میز بودم میز خیلی درازی بود اما جانگ کوک فقط بالاش مینشست و حتی نصفشم پر نمیکرد!بالاخره جانگ کوک وارد پذیرایی شد با دیدنش مثل جت از پذیرایی رفتم بیرون برای بردن غذا یهو سوزی رو دیدم با چرخی غذا ها-اگه مشکلی نیست تو ببرشون،سوزی-نمی تونم...،که داد یکی از خدمتکارا از تو آشپز خونه اومد-سوزی کجایی کیکت سوخت،سوزی-ببخشید،و چرخی رو واسم جا گذاشت...خیلی هم لطف کردی خواهر انگار اسمونو زمین دست به دست هم دادن تا امشب و واسم جهنم کنن!...چرخی رو بردم تو اتاق پذیرایی... با قیافه جانگ کوک مواجه شدم
نباید چیزی داشته باشه که دیگری نداشته باشه،-قول میدم دیگه نندازم گردنم قربان...من نمی دونستم،جانگ کوک-حالا که دونستی بده،-این یادگار مادرمه نمی تونم بدمش بهتون،جانگ کوک-دختر خوبی باش و حرف قربانتو گوش کن...زود بهت میدمش،بهش اعتماد کردم و گردنبندمو بهش دادم-فقط اینکه چقد دیگه بهم میدینش؟،جانگ کوک-واست مهمه؟،-خیلی،گردنبند و گذاشت تو جیب شلوارش و نگام کرد-فوقش ۳ سال دیگه،-چیییییییییییی...نه پسش بده،جانگ کوک با خنده-دیگه دیر شده،سعی کردم از جیبش درش بیارم اما نمیذاشت،جانگ کوک-خودتو خسته نکن،ازش فاصله گرفتم و بعد با نهایت سرعت از اتاقش خارج شدم...وارد اتاقم شدم سرمو کردم تو بالش و خودمو با گریه هام خالی کردم ولی نه...خالی نمیشدم...خالی شدنم یه روز کامل طول میکشه تا بتونم زور گفتنای دیگران مسخره کردناشونو و تیکه انداختناشونو و پوشش بدم...زندگیم شده مثل اونایی که مردن!!!...دیگه بریدم چقد باید تو خودم بریزم و هیچی نگم چقد باید تو سری خور دیگران باشم؟شاید تا ابد!...-میکو میکو پاشو چقد میخوای بخوابی دختر؟،از خواب بیدار شدم و با قیافه ی نگران سوزی مواجه شدم سوزی-چرا واس نهار نیومدی؟کل امارتو زیر پا گذاشتم!اخرم اینجا پیدات کردم...گذاشتم بخوابی اما اخه ۵ ساعت؟؟!،با ترس گفتم-وای نه...کارام...،سوزی با لبخند-نترس بابا همشونو به جات انجام دادم،بغلش کردم...بعد ازش جدا شدم گفت-گریه کردی؟،-نه گریه کجا بود،-چاخان بالشتت خیسه،سرمو انداختم پایین-اره خب،سوزی-اتفاقی افتاده؟،ماجرای گردنبند و براش تعریف کردم سوزی-واقعا متاسفم،-دیگه مهم نیست...،سوزی-اما اون مال مادرت بوده،داد زدم-اون مادر من نیست اگه مادرم بود منو ترک نمیکرد اون منو ترک کرد که به این روز افتادم میتونست خودش بزرگم کنه!،تازه به خودم اومدم که چقد عصبانی باهاش حرف زدم-متاسفم سوزی...دست خودم نبود،سوزی-مشکلی نیست...بهت حق میدم دختر انقد خودتو سرزنش نکن با این کارا فقط خودتو نابود میکنی،-حق با توعه،سوزی از روی تخت بلند شد و گفت-وقت شامه بهتر بریم میز و واسه ی اقای جئون بچینیم،...رفتیم طبقه ی پایین...در حال چیدن میز بودم میز خیلی درازی بود اما جانگ کوک فقط بالاش مینشست و حتی نصفشم پر نمیکرد!بالاخره جانگ کوک وارد پذیرایی شد با دیدنش مثل جت از پذیرایی رفتم بیرون برای بردن غذا یهو سوزی رو دیدم با چرخی غذا ها-اگه مشکلی نیست تو ببرشون،سوزی-نمی تونم...،که داد یکی از خدمتکارا از تو آشپز خونه اومد-سوزی کجایی کیکت سوخت،سوزی-ببخشید،و چرخی رو واسم جا گذاشت...خیلی هم لطف کردی خواهر انگار اسمونو زمین دست به دست هم دادن تا امشب و واسم جهنم کنن!...چرخی رو بردم تو اتاق پذیرایی... با قیافه جانگ کوک مواجه شدم
۶.۸k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.