دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم
دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم
و نیاز داشتم با یکی باشم...
به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم...
از قضا با سوفی،
یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم...
سوفی هنوز هم ,
مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود...
از زندگیش تعریف کرد و گفت :
با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته...
صحبت من و سوفی طولانی شد ,
و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم
و نقاشی های جدیدش رو ببینم...
باهم به خونه سوفی رفتیم ,
و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت:
یکم آروم، پسرم خوابه...
منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟
با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد،
انگار تاریخ تکرار شده بود ,
و من به چهل سال پیش برگشته بودم...
وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما,
زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن...
پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت ,
و امیلی نوازنده ویولن سل بود...
زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی ,
که هرکسی رو شیفته می کرد...
یه روز به طور اتفاقی,
امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم...
طرف از اون بچه خوشگل ها بود ,
و هیکل تراشیده و براقی داشت...
وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد ,
با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید:
به پسرت میگی من کی ام؟
امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت ,
و امیلی غمگین تر از همیشه ,
شروع به نواختن ویولن سل کرد...
از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم ,
چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه,
و به پاتریک خیانت کنه...؟
و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه...؟
اما این کار ادامه داشت ,
و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه,
و بعد از رفتنش ویالن سل میزد...
تا اینکه یه روز,
تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم,
تا ببینم این مردها رو از کجا میاره...
امیلی با یه عینک دودی ,
به سمت مغازه پاتریک رفت ,
و از دور به اونجا خیره شد...
من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم...
بعد از چند دقیقه ,
زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد ,
و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...
و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید ,
و با اون زنه تو مغازه موند...
با دیدن این صحنه ,
امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد ,
و من هم دیگه واسم مهم نبود ,
امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره...
اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند،
پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟
و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟
| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی /
#روزبه_معین
و نیاز داشتم با یکی باشم...
به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم...
از قضا با سوفی،
یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم...
سوفی هنوز هم ,
مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود...
از زندگیش تعریف کرد و گفت :
با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته...
صحبت من و سوفی طولانی شد ,
و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم
و نقاشی های جدیدش رو ببینم...
باهم به خونه سوفی رفتیم ,
و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت:
یکم آروم، پسرم خوابه...
منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟
با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد،
انگار تاریخ تکرار شده بود ,
و من به چهل سال پیش برگشته بودم...
وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما,
زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن...
پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت ,
و امیلی نوازنده ویولن سل بود...
زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی ,
که هرکسی رو شیفته می کرد...
یه روز به طور اتفاقی,
امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم...
طرف از اون بچه خوشگل ها بود ,
و هیکل تراشیده و براقی داشت...
وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد ,
با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید:
به پسرت میگی من کی ام؟
امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت ,
و امیلی غمگین تر از همیشه ,
شروع به نواختن ویولن سل کرد...
از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم ,
چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه,
و به پاتریک خیانت کنه...؟
و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه...؟
اما این کار ادامه داشت ,
و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه,
و بعد از رفتنش ویالن سل میزد...
تا اینکه یه روز,
تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم,
تا ببینم این مردها رو از کجا میاره...
امیلی با یه عینک دودی ,
به سمت مغازه پاتریک رفت ,
و از دور به اونجا خیره شد...
من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم...
بعد از چند دقیقه ,
زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد ,
و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...
و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید ,
و با اون زنه تو مغازه موند...
با دیدن این صحنه ,
امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد ,
و من هم دیگه واسم مهم نبود ,
امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره...
اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند،
پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟
و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟
| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی /
#روزبه_معین
۵.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.