میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!
فکرش را بکن،
خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد می نشستیم،
قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم...
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،
من را که می شناسی،
متخصص سر دادن قهوه ام،
حواس درست و حسابی ندارم،
تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،
مثل قهوه هایم،
مثل قطارهایی که جا می مانم،
مثل تو...!
و حالا به خودم آمده ام...
تو نیستی، خیابان آبی نیست،
ولی باران می بارد...
و من...
هزار سال است که برایت داستان می نویسم،
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
#روزبه_معین
فکرش را بکن،
خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد می نشستیم،
قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم...
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،
من را که می شناسی،
متخصص سر دادن قهوه ام،
حواس درست و حسابی ندارم،
تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،
مثل قهوه هایم،
مثل قطارهایی که جا می مانم،
مثل تو...!
و حالا به خودم آمده ام...
تو نیستی، خیابان آبی نیست،
ولی باران می بارد...
و من...
هزار سال است که برایت داستان می نویسم،
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
#روزبه_معین
۳.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.