الماس من
( الماس من )
پارت ۵
«یه ماشین دنبالت اومده چرخ عقب سمت راستش زخم داره رنگش مشکیه نمیخوام بترسونمت فقط آروم بیا داخل هتلی که جلوته توى لابى وايسا کاری بهت ندارن لیلی سرش رو بالا آورد هتل روبه روش بود. و درست اونطرف خیابون... ماشینی که دقیقاً همون شکلی بود، بی حرکت ایستاده بود. قلبش دیگه نمیزد توی گلویش مونده بود. سریع وارد هتل شد لابی خلوت بود نورها گرم و کم جان، صدای پیانو از گوشه ای می اومد هنوز کامل وارد نشده بود که صدای قدمهایی پشت سرش پیچید قبل از اینکه برگرده، صدایی ،آشنا ،جدی و گرم توی گوشش گفت: «آروم باش من اینجام ویلیام درست پشتش ایستاده بود لباس مشکی تنش بود، با پالتویی بلند بوی سیگار و عطر تلخش تو هوا پخش شده بود. لیلی چرخید. بهش زل زد. «چرا من؟ چرا این همه مراقب منی؟ ما فقط یه بار حرف زدیم!» ویلیام قدمی نزدیکتر شد. «چون تو رو دیدم نه فقط با چشم با چیزی که خیلی وقته خاموش بود با چیزی که ازش فرار میکردم.» داری چرت میگی... اینا واقعی نیست.» - تو هم داری دروغ میگی اگه اینا واقعی نیست، چرا با اینک
داری چرت میگی... اینا واقعی نیست.» تو هم داری دروغ میگی اگه اینا واقعی نیست، چرا با اینکه می دونستی خطرناکم.... باز اومدی اینجا؟ لیلی عقب .رفت انگار دیوار خورد پشتش ویلیام دستشو بلند کرد نه برای لمس برای تأکید. «دیشب بهت حمله نمیکردن میخواستن بترسوننت. چون تو رو کنار من دیدن حالا فقط یکی دو نفرن ولی اگه بدونن برام مهمی... میشن صد نفر و من نمیذارم بهت نزدیک بشن. لیلی نفسش رو سخت بیرون داد «من نمیخوام وارد بازی تو بشم جونکوک
جونگکوک یک قدم جلو اومد فاصله شون چند سانت بود. «خیلی دیره لیلی... بازی از شب مهمونی شروع شد.» و درست همون لحظه صدای شلیک ضعیفی از بیرون ساختمان پیچید. شیشهی یکی از پنجره ها ترک برداشت. جونگکوک به سرعت جلو پرید و لیلی رو کشید زمین، پشت دیوار سنگی لابی. نفسهاش تند شده بود ولی دستهاش محکم بود با چشمهایی که برق میزدن تو الان دیگه وسط این داستانی لیلی و من قسم میخورم هر کسی بخواد بهت نزدیک شه... قبلش از روی جنازه ی من رد میشه.»
پارت ۵
«یه ماشین دنبالت اومده چرخ عقب سمت راستش زخم داره رنگش مشکیه نمیخوام بترسونمت فقط آروم بیا داخل هتلی که جلوته توى لابى وايسا کاری بهت ندارن لیلی سرش رو بالا آورد هتل روبه روش بود. و درست اونطرف خیابون... ماشینی که دقیقاً همون شکلی بود، بی حرکت ایستاده بود. قلبش دیگه نمیزد توی گلویش مونده بود. سریع وارد هتل شد لابی خلوت بود نورها گرم و کم جان، صدای پیانو از گوشه ای می اومد هنوز کامل وارد نشده بود که صدای قدمهایی پشت سرش پیچید قبل از اینکه برگرده، صدایی ،آشنا ،جدی و گرم توی گوشش گفت: «آروم باش من اینجام ویلیام درست پشتش ایستاده بود لباس مشکی تنش بود، با پالتویی بلند بوی سیگار و عطر تلخش تو هوا پخش شده بود. لیلی چرخید. بهش زل زد. «چرا من؟ چرا این همه مراقب منی؟ ما فقط یه بار حرف زدیم!» ویلیام قدمی نزدیکتر شد. «چون تو رو دیدم نه فقط با چشم با چیزی که خیلی وقته خاموش بود با چیزی که ازش فرار میکردم.» داری چرت میگی... اینا واقعی نیست.» - تو هم داری دروغ میگی اگه اینا واقعی نیست، چرا با اینک
داری چرت میگی... اینا واقعی نیست.» تو هم داری دروغ میگی اگه اینا واقعی نیست، چرا با اینکه می دونستی خطرناکم.... باز اومدی اینجا؟ لیلی عقب .رفت انگار دیوار خورد پشتش ویلیام دستشو بلند کرد نه برای لمس برای تأکید. «دیشب بهت حمله نمیکردن میخواستن بترسوننت. چون تو رو کنار من دیدن حالا فقط یکی دو نفرن ولی اگه بدونن برام مهمی... میشن صد نفر و من نمیذارم بهت نزدیک بشن. لیلی نفسش رو سخت بیرون داد «من نمیخوام وارد بازی تو بشم جونکوک
جونگکوک یک قدم جلو اومد فاصله شون چند سانت بود. «خیلی دیره لیلی... بازی از شب مهمونی شروع شد.» و درست همون لحظه صدای شلیک ضعیفی از بیرون ساختمان پیچید. شیشهی یکی از پنجره ها ترک برداشت. جونگکوک به سرعت جلو پرید و لیلی رو کشید زمین، پشت دیوار سنگی لابی. نفسهاش تند شده بود ولی دستهاش محکم بود با چشمهایی که برق میزدن تو الان دیگه وسط این داستانی لیلی و من قسم میخورم هر کسی بخواد بهت نزدیک شه... قبلش از روی جنازه ی من رد میشه.»
- ۵.۶k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط