پارت

#پارت۱۹۵


چند ماه بعد...راوی:کپلر

صحنه ی تیرخوردن پسرش همش جلوی چشمش رژه میرفت.
عصبی بود.غمگین بود.ترسیده بود؟نه نترسیده بود. چون میدونست تهش قراره چه اتفاقی براش بیفته.حالا تیتر همه ی اخبارا شده بود یه جمله...
_محمود ناظری ، تروریست،به حبس ابد محکوم شد...

***


_ندا کوچولو...عزیز بابا...بخواب بابایی.خوشگل من...
کیان ندا رو روی پاش گذاشته بود و تکونش میداد تا خوابش ببره. ولی ندا چشماش باز باز بود و به کیان خیره شده بود.
آیدا با خنده اومد سمتشون و کنار کیان نشست
_نمیخوابه نه؟
کیان خمیازه ی بلند و بالایی کشید و گفت
_نه بابا.من خوابم گرفت این فسقلی نه.
آیدا بوسه ای روی گونه ی کیان کاشت و بچه رو بغل کرد.
راه رفت و لالایی خوند.
انقدر که ندا آروم خوابش گرفت.
خونوادشم دیده بود.حتی گاهی با اون دستگاهی که آیدا جدیدا ساخته بود به دیدنشون میرفت.تمام مدت کیان آیدا رو تماشا کرد و تو دلش خدا رو واسه ی زندگی ای که داشت شکر کرد...


راوی:سیلورنا


_برای بار سوم عرض میکنم.عروس خانوم وکیلم؟
قرآنو بوسید و از ته قلبش از خدا خوشبختی رو طلب کرد
_با اجازه ی بزرگترا و روح پدرومادرم...بله
صدای هل کشیدن و سوت و دست اتاقو پر کرد.
سینا با لبخند خواهرشونگاه کرد و مطمئن بود که اونو دست آدم درستی سپرده.
سهیل و سما با سر از همه تشکر میکردن.
نگاهشون توی آینه ی سفره ی عقد گره خورد و لبخند زدن.اونا خوشبخت بودن...
بعد از اون همه اتفاق حالا اونا زندگی آرومی داشتن...
***

محمود روی ساحل شب دراز کشیده بود و به آسمون نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد زمین کجای این آسمون مخفی شده...
سعی میکرد ذهن خستشو آروم کنه.
سعی میکرد درنشو تغییر بده...
سعی میکرد بتونه خودشو ببخشه...
دیدگاه ها (۲۰)

#پارت۱۹۶#قسمت_آخرآیدا::::_ممنونم ایشالا که خوشبخت بشن.خدافظ ...

تموم شد:)

#پارت۱۹۴راوی:سیلورناسما با ترس سمت دستگاه دویید و زیر لب اسم...

پارت بعدی در حال تایپ...

من خیانت نکردم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط