part 81
#part_81
#نازی
بزور جلو اشکامو گرفته بودم
چقدر دلم واس اون احمق زشت تنگ شده بود
صدای باز شدن در اومد
نازی-رها الان اصلا حوصله حرف زدن ندارم لطفا برو
درو بست اما صدای پاش که نزدیکم میشد میومد
وایسا ببینم این که بوی عطر مبین
خواستم برگردم سمتش که دستاش دور کمرم حلقه شد
سرشو گذاشت رو شونم
مبین-سلام خانمم
نازی-من خانم تو نیستم
خواستم از بغلش بیرون بیام که دستاشو محکم تر دورم پیچید
مبین-ببخشید عشقم طاها بهم گفت که پیش رها بودی من نباید اونطور باهات حرف میزدم
نازی-مبین همین فقط میدونی چیا بهم گفتی....همه چی تموم شد
خواستم برگردم سمتش که اجازه نداد
مبین-نه وایسا همینطوری خوبه وقتی چشماتو میبینم حرفام یادم میره بزار اول حرفمو بزنم بعد برگرد
نفساش ک به گردنم میخورد حالمو خراب میکرد
نا خواسته به حرفش گوش کردم
مبین-پای تو که میاد وسط دیگه هیچی دست خودم نیس اره خوب شده بودم دیگه الکی عصبانی نمیشدم دیگه همیشه داد و بیداد راه نمینداختم پاچه نمیگرفتم اما میدونی چیه؟ تو با همه فرق داری من نمیتونم نسبت به تو بیخیال باشم چون من آدم خود خواهیم اگه دست خودم بود میبردمت تو یه اتاق درو قفل میکردم کلیدشم مینداختم دور تا ابد باهم تو اون اتاق بودیم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه پیش خودمی فقط من میبینمت من صداتو میشنوم من لمست میکنم اینا چیزین که من میخوام میخوام که تو مال من باشی
نازی-مبین...
بوسه ای رو گردنم زد
مبین-هیس حرفام تموم نشده اگه این کارا رو میکنم دست خودم نیس چون میترسم تو رو از دست بدم میترسم نازنین ترس خیلی بدیه حتی بعضی وقتا از شدت نگرانی و ترس شب خواب به چشمام نمیاد همش نگرانم نکنه کاری کنم از دستم ناراحت شی بری....
برگشتم سمتش دستمو گذاشتم رو لباش
نازی-حالا نوبت منه ....من اگه دوست نداشتم اگه عاشقت نبودم هیچ وقت برنمیگشتم پیشت پس اینو بدون من نمیرم اما فقط ازت به چیزی میخوام.... بهم اعتماد کن اگه اعتماد کنی نه دیگه میترسی من برم نه اینکه شک میکنی من با کسیم
مبین-چشم من بهت اعتماد دارم خانمم حالا آشتی؟
نازی-هوم
مبین-خو پس دستتو بیار جلو
دستمو بردم جلو که حلقمو کرد تو انگشتم
مبین-دیگه هیچ وقت اینو در نیار
نازی-مرسی جای خالیش تو دستم همش جلو چشمم بود
مبین-خب حالا کادوم
نازی-چیع؟
یه پالستیک بزرگ از رو زمین برداشت و گرفت سمتم چشمم که به خوراکیا افتاد از شدت ذوق یه جیغ بلند کشیدم و پریدم بغلش
نازی-واییییی مرسییی عشقممممم
دستاشو دور کمرم پیچید و بلندم کرد
منم پاهامو دور کمرش حلقه کردم
مبین-دوست دارم
نازی-منم دوست دارم
سرشو کم کم نزدیکم کرد و لباشو آروم گذاشت رو لبام
#شکلات_تلخ
#نازی
بزور جلو اشکامو گرفته بودم
چقدر دلم واس اون احمق زشت تنگ شده بود
صدای باز شدن در اومد
نازی-رها الان اصلا حوصله حرف زدن ندارم لطفا برو
درو بست اما صدای پاش که نزدیکم میشد میومد
وایسا ببینم این که بوی عطر مبین
خواستم برگردم سمتش که دستاش دور کمرم حلقه شد
سرشو گذاشت رو شونم
مبین-سلام خانمم
نازی-من خانم تو نیستم
خواستم از بغلش بیرون بیام که دستاشو محکم تر دورم پیچید
مبین-ببخشید عشقم طاها بهم گفت که پیش رها بودی من نباید اونطور باهات حرف میزدم
نازی-مبین همین فقط میدونی چیا بهم گفتی....همه چی تموم شد
خواستم برگردم سمتش که اجازه نداد
مبین-نه وایسا همینطوری خوبه وقتی چشماتو میبینم حرفام یادم میره بزار اول حرفمو بزنم بعد برگرد
نفساش ک به گردنم میخورد حالمو خراب میکرد
نا خواسته به حرفش گوش کردم
مبین-پای تو که میاد وسط دیگه هیچی دست خودم نیس اره خوب شده بودم دیگه الکی عصبانی نمیشدم دیگه همیشه داد و بیداد راه نمینداختم پاچه نمیگرفتم اما میدونی چیه؟ تو با همه فرق داری من نمیتونم نسبت به تو بیخیال باشم چون من آدم خود خواهیم اگه دست خودم بود میبردمت تو یه اتاق درو قفل میکردم کلیدشم مینداختم دور تا ابد باهم تو اون اتاق بودیم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه پیش خودمی فقط من میبینمت من صداتو میشنوم من لمست میکنم اینا چیزین که من میخوام میخوام که تو مال من باشی
نازی-مبین...
بوسه ای رو گردنم زد
مبین-هیس حرفام تموم نشده اگه این کارا رو میکنم دست خودم نیس چون میترسم تو رو از دست بدم میترسم نازنین ترس خیلی بدیه حتی بعضی وقتا از شدت نگرانی و ترس شب خواب به چشمام نمیاد همش نگرانم نکنه کاری کنم از دستم ناراحت شی بری....
برگشتم سمتش دستمو گذاشتم رو لباش
نازی-حالا نوبت منه ....من اگه دوست نداشتم اگه عاشقت نبودم هیچ وقت برنمیگشتم پیشت پس اینو بدون من نمیرم اما فقط ازت به چیزی میخوام.... بهم اعتماد کن اگه اعتماد کنی نه دیگه میترسی من برم نه اینکه شک میکنی من با کسیم
مبین-چشم من بهت اعتماد دارم خانمم حالا آشتی؟
نازی-هوم
مبین-خو پس دستتو بیار جلو
دستمو بردم جلو که حلقمو کرد تو انگشتم
مبین-دیگه هیچ وقت اینو در نیار
نازی-مرسی جای خالیش تو دستم همش جلو چشمم بود
مبین-خب حالا کادوم
نازی-چیع؟
یه پالستیک بزرگ از رو زمین برداشت و گرفت سمتم چشمم که به خوراکیا افتاد از شدت ذوق یه جیغ بلند کشیدم و پریدم بغلش
نازی-واییییی مرسییی عشقممممم
دستاشو دور کمرم پیچید و بلندم کرد
منم پاهامو دور کمرش حلقه کردم
مبین-دوست دارم
نازی-منم دوست دارم
سرشو کم کم نزدیکم کرد و لباشو آروم گذاشت رو لبام
#شکلات_تلخ
۴۲.۹k
۰۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.