پارت123
#پارت123
(حامد)
عصبی از اون خونه نحس اومدم بیرون. لعنت به روزی که تورو دیدم لعنت...
در خونه رو باز کردم. در رو بستم سرمو بلند کردم که جلو خونه خودمون خانواده راد و مامان و بابای خودمو دیدم!
مامان با گریه گفت: چی شد پسرم با مهسا مشکلتون حل شد؟!
پورخندی زدم: خیر، رابطه ما و خانوم راد تموم شد. منو م...
حتی به زبون آوردن اسمشم برام سخت بود کلافه نفسمو بیرون دادم:
مهسا به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم و تا دیر نشده بهتره این رابطه رو تموم کنیم!
مریم خانوم: به همین راحتی؟!
حامد : بله به همین راحتی!
همه شون با چشمای گرد شده داشتن نگام میکردن سری تکون دادم با گفتن با اجازه سمت ماشین رفتم...
با دیدن ماشینی که روش گل کاری شده بود یه پوزخند زدم، عصبی همه گلا رو از ماشین جدا کردم ریختم رو زمین!
بابا سمتم اومد سویچ رو گرفتم جلوم بدون هیچ حرفی سویچ رو ازش گرفتم در ماشین رو باز کردم سوار شدم...
ماشین رو روشن کردم و روندم سمت ناکجا آباد!
از گشتن تو خیابون خسته شدم ماشین رو یه گوشه پارک کردم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم نفهمیدم کی خوابم برد!
__________________________
با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم دستی به موهام کشیدم گوشی رو از تو جیبم درآوردم.
رفتم تو لیست مخاطبین شماره مهسا رو پاک کردم. بعد تمام پی اماشو از تو تلگرام پاک کردم.
خواستم از تل بیام بیرون که چشمم خورد به شماره شقایق مردود به شماره ش نگاه کردم...
در یک تصمیم آنی شماره شو لمس کردم و تماسو برقرار... بعد از چند تا بوق جواب داد:
به به آقا حامد آفتاب از کدوم ور در اومده که حالی از ما پرسیدی؟!
با لحن جدی گفتم: کجایی؟!
شقایق:اووه انگار اعصاب نداری خونه م!
مشکوک پرسیدم: تنهایی؟!
تک خنده ایی کرد: آره چطور؟
حامد: همین جوری! بیا یه جایی میخوام ببینمت!
شقایق: امم خب چرا نمیای خونه ما؟!
متفکر گفتم: مشکلی پیش نیاد؟
خندید: نه بابا چه مشکلی این چیزا بین خانواده ما عادیه خانوادم گیر نمیدن بهم...
با تعجب گفتم: مطمئنی؟!
شقایق: اره
همین طور که ماشین رو روشن میکردم گفتم: اوکی پس آدرس خونه تونو برام بفرست.
بدون اینکه بهش اجازه حرفی بدم گوشی رو قطع کردم.
بعد از چند دقیقه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. اس ام اس رو باز کردم.
حرکت کردم سمت آدرسی که داده بود....
ماشین رو جلو خونه ی ویلایی بزرگی پارک کردم از ماشین پیاده شدم.
خونه زیبایی بود. شماره شقایق رو گرفتم یک بوق نخورده جواب داد:
جانم!
حامد: دم درم در رو باز کن.
شقایق: اوکی.
در آهنی و بزرگ خونه شون با صدای تیکی باز شد. در رو هل دادم ... با باز شدن در یه حیاط بزرگ که پر بود از درخت و گل جلوم نمایان شد..
خونه قشنگی بود فکرشو نمیکردم که شقایق تو همچین خونه ایی زندگی کنه...
آروم وارد شدم از روی سنگ فرشا رد شدم از پله های ورودی بالا رفتم جلو در ورودی وایسادم . خواستم در بزنم.
که در باز شد و قامت شقایق تو چارچوب در نمایان. از پایین شروع کردم انالیز کردنش.
شلوارک کوتاه سفید و بلوز آستین حلقه ایی قرمز که یقه هفت پوشیده بود...
یه نفس عمیق کشیدم نگاه مو دوختم به صورتش یه آرایش نسبتا غلیظ کرده بود و موهای سیاه رنگشو دم اسبی بالای سرش بسته بود...
تک خنده ایی کرد و شیطون گفت: بسه بابا تموم شدم. سلام بیا داخل.
نیمچه لبخندی زدم که بی شباهت به پوزخند نبود:
سلام مرسی.
از کنار در کنار رفت وارد خونه شدم.
شقایق: دنبالم بیا!
بدون اینکه به داخل خونه نگاه کنم دنبالش رفتم. وارد نشیمن شدیم به مبل
دو نفره سفید رنگ اشاره کرد.
رو مبل نشستم خودشم کنارم. با لوندی پاشو رو پا انداخت با لبخند گفت:
خب عزیزم چه خبرا؟ چرا قیافت اینجوریه؟! چرا لباسات بهم ریخته؟
حامد:نمیخوام در موردش حرف بزنم!
دستشو گذاشت رو دست راستم که روی پامو بود گذاشت یه فشار خفیف به دستم داد و گفت:
اوکی ولی قول بده هر وقت امادگیشو داشتی بهم بگی!
سرمو تکون دادم. چند دقیقه ایی سکوت بیینمون بود که سکوت رو شکست گفت:
چی میخوری بگم بیارن؟!
شونه ایی بالا انداختم: نمیدونم. هر چی باشه مهم نیست!
همین طور که از جاش بلند میشد گفت : اوکی. پس میگم شربت بیارن چونکه هوا گرمه
یه چشمک زد و از سالن بیرون رفت. تکیه مو دادم به پشتی مبل سرمو رو پشت مبل گذاشتم چشمامو بستم.
زمزمه کردم: نباید میومدم اینجا.
نمیدونم چرا ناخداگاه حالم خراب شد دوتا دیگه از دکمه های پیرهنمو باز کردم.
شقایق: گرمته؟!
سرمو تکون دادم یه لبخند زد و کولر رو روشن کرد اومد کنارم نشستم منتها این دفعه نزدیک تر از قبل.
سرمو از رو پشتی برداشتم دستی تو موهای بهم ریختم انداختم: چه خبرا این مدت کم پیدا بودی!
خنده ی پر عشوه ایی کرد دستشو تو موهاش کشید :
خب این مدت با مامانم رفته بودیم دبی میخواستم فردا
(حامد)
عصبی از اون خونه نحس اومدم بیرون. لعنت به روزی که تورو دیدم لعنت...
در خونه رو باز کردم. در رو بستم سرمو بلند کردم که جلو خونه خودمون خانواده راد و مامان و بابای خودمو دیدم!
مامان با گریه گفت: چی شد پسرم با مهسا مشکلتون حل شد؟!
پورخندی زدم: خیر، رابطه ما و خانوم راد تموم شد. منو م...
حتی به زبون آوردن اسمشم برام سخت بود کلافه نفسمو بیرون دادم:
مهسا به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم و تا دیر نشده بهتره این رابطه رو تموم کنیم!
مریم خانوم: به همین راحتی؟!
حامد : بله به همین راحتی!
همه شون با چشمای گرد شده داشتن نگام میکردن سری تکون دادم با گفتن با اجازه سمت ماشین رفتم...
با دیدن ماشینی که روش گل کاری شده بود یه پوزخند زدم، عصبی همه گلا رو از ماشین جدا کردم ریختم رو زمین!
بابا سمتم اومد سویچ رو گرفتم جلوم بدون هیچ حرفی سویچ رو ازش گرفتم در ماشین رو باز کردم سوار شدم...
ماشین رو روشن کردم و روندم سمت ناکجا آباد!
از گشتن تو خیابون خسته شدم ماشین رو یه گوشه پارک کردم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم نفهمیدم کی خوابم برد!
__________________________
با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم دستی به موهام کشیدم گوشی رو از تو جیبم درآوردم.
رفتم تو لیست مخاطبین شماره مهسا رو پاک کردم. بعد تمام پی اماشو از تو تلگرام پاک کردم.
خواستم از تل بیام بیرون که چشمم خورد به شماره شقایق مردود به شماره ش نگاه کردم...
در یک تصمیم آنی شماره شو لمس کردم و تماسو برقرار... بعد از چند تا بوق جواب داد:
به به آقا حامد آفتاب از کدوم ور در اومده که حالی از ما پرسیدی؟!
با لحن جدی گفتم: کجایی؟!
شقایق:اووه انگار اعصاب نداری خونه م!
مشکوک پرسیدم: تنهایی؟!
تک خنده ایی کرد: آره چطور؟
حامد: همین جوری! بیا یه جایی میخوام ببینمت!
شقایق: امم خب چرا نمیای خونه ما؟!
متفکر گفتم: مشکلی پیش نیاد؟
خندید: نه بابا چه مشکلی این چیزا بین خانواده ما عادیه خانوادم گیر نمیدن بهم...
با تعجب گفتم: مطمئنی؟!
شقایق: اره
همین طور که ماشین رو روشن میکردم گفتم: اوکی پس آدرس خونه تونو برام بفرست.
بدون اینکه بهش اجازه حرفی بدم گوشی رو قطع کردم.
بعد از چند دقیقه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. اس ام اس رو باز کردم.
حرکت کردم سمت آدرسی که داده بود....
ماشین رو جلو خونه ی ویلایی بزرگی پارک کردم از ماشین پیاده شدم.
خونه زیبایی بود. شماره شقایق رو گرفتم یک بوق نخورده جواب داد:
جانم!
حامد: دم درم در رو باز کن.
شقایق: اوکی.
در آهنی و بزرگ خونه شون با صدای تیکی باز شد. در رو هل دادم ... با باز شدن در یه حیاط بزرگ که پر بود از درخت و گل جلوم نمایان شد..
خونه قشنگی بود فکرشو نمیکردم که شقایق تو همچین خونه ایی زندگی کنه...
آروم وارد شدم از روی سنگ فرشا رد شدم از پله های ورودی بالا رفتم جلو در ورودی وایسادم . خواستم در بزنم.
که در باز شد و قامت شقایق تو چارچوب در نمایان. از پایین شروع کردم انالیز کردنش.
شلوارک کوتاه سفید و بلوز آستین حلقه ایی قرمز که یقه هفت پوشیده بود...
یه نفس عمیق کشیدم نگاه مو دوختم به صورتش یه آرایش نسبتا غلیظ کرده بود و موهای سیاه رنگشو دم اسبی بالای سرش بسته بود...
تک خنده ایی کرد و شیطون گفت: بسه بابا تموم شدم. سلام بیا داخل.
نیمچه لبخندی زدم که بی شباهت به پوزخند نبود:
سلام مرسی.
از کنار در کنار رفت وارد خونه شدم.
شقایق: دنبالم بیا!
بدون اینکه به داخل خونه نگاه کنم دنبالش رفتم. وارد نشیمن شدیم به مبل
دو نفره سفید رنگ اشاره کرد.
رو مبل نشستم خودشم کنارم. با لوندی پاشو رو پا انداخت با لبخند گفت:
خب عزیزم چه خبرا؟ چرا قیافت اینجوریه؟! چرا لباسات بهم ریخته؟
حامد:نمیخوام در موردش حرف بزنم!
دستشو گذاشت رو دست راستم که روی پامو بود گذاشت یه فشار خفیف به دستم داد و گفت:
اوکی ولی قول بده هر وقت امادگیشو داشتی بهم بگی!
سرمو تکون دادم. چند دقیقه ایی سکوت بیینمون بود که سکوت رو شکست گفت:
چی میخوری بگم بیارن؟!
شونه ایی بالا انداختم: نمیدونم. هر چی باشه مهم نیست!
همین طور که از جاش بلند میشد گفت : اوکی. پس میگم شربت بیارن چونکه هوا گرمه
یه چشمک زد و از سالن بیرون رفت. تکیه مو دادم به پشتی مبل سرمو رو پشت مبل گذاشتم چشمامو بستم.
زمزمه کردم: نباید میومدم اینجا.
نمیدونم چرا ناخداگاه حالم خراب شد دوتا دیگه از دکمه های پیرهنمو باز کردم.
شقایق: گرمته؟!
سرمو تکون دادم یه لبخند زد و کولر رو روشن کرد اومد کنارم نشستم منتها این دفعه نزدیک تر از قبل.
سرمو از رو پشتی برداشتم دستی تو موهای بهم ریختم انداختم: چه خبرا این مدت کم پیدا بودی!
خنده ی پر عشوه ایی کرد دستشو تو موهاش کشید :
خب این مدت با مامانم رفته بودیم دبی میخواستم فردا
۱۱.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.