⋆˙⟡♡˚ ‧₊˚ ☁️⋅♡𓂃 ࣪ ִֶָ☾.₊˚⊹♡
⋆˙⟡♡˚ ‧₊˚ ☁️⋅♡𓂃 ࣪ ִֶָ☾.₊˚⊹♡
☆عمارت☆
پارت :2
مشغول خوندن بودم که یکی در اتاقو زد و منتظر جوابم بود
(ا.ت رو با +نشون میدم)
+بیا تو
که دیدم خدمتکار اومد تو و شروع به حرف زدن کرد
خدمتکار :خانم ،ارباب(پدر بزرگ)گفتن بیاید
برای شام چون چیز مهمی رو میگن،امری
ندارید؟
+نه کاری ندارم برو منم الان میام
و رفت،منم کتابو به سختی بستم ،حاضر
بودم گشنه بمونم ولی رمان بخونم ،از
اتاقم بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم،به
طبقه همکف که رسیدم رفتم سمت میز و
کنار پدربزرگ نشستم و شروع کردیم به غذا
خوردن همش تو فکر رمانم بودم که چی
میشه؟به زور غذارو خوردم تا فرار کنم به
سمت اتاقم و رمان رو بخونم ولی یادم
افتاد پدر بزرگ قراره یه چیز مهمی رو بگه
هوففففف بعد از اتمام غذا پدر بزرگ گفت
پدر بزرگ :بچه ها میخوام یه چیز مهمی رو بهتون بگم ....
☆عمارت☆
پارت :2
مشغول خوندن بودم که یکی در اتاقو زد و منتظر جوابم بود
(ا.ت رو با +نشون میدم)
+بیا تو
که دیدم خدمتکار اومد تو و شروع به حرف زدن کرد
خدمتکار :خانم ،ارباب(پدر بزرگ)گفتن بیاید
برای شام چون چیز مهمی رو میگن،امری
ندارید؟
+نه کاری ندارم برو منم الان میام
و رفت،منم کتابو به سختی بستم ،حاضر
بودم گشنه بمونم ولی رمان بخونم ،از
اتاقم بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم،به
طبقه همکف که رسیدم رفتم سمت میز و
کنار پدربزرگ نشستم و شروع کردیم به غذا
خوردن همش تو فکر رمانم بودم که چی
میشه؟به زور غذارو خوردم تا فرار کنم به
سمت اتاقم و رمان رو بخونم ولی یادم
افتاد پدر بزرگ قراره یه چیز مهمی رو بگه
هوففففف بعد از اتمام غذا پدر بزرگ گفت
پدر بزرگ :بچه ها میخوام یه چیز مهمی رو بهتون بگم ....
۶.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.