part5
part5
_________¯\_(ツ)_/¯__________
صبح روز بعد:
خواستم برگردم که یه دفعه آسیه خودش اومد بیرون ولی رنگش پریده بود ، زود رفتم پیشش، دستاش رو گرفتم یخ بودن. گفتم:
دوروک: قربونت بشم چیزی شده؟چرا انقدر دستات سردن؟ 🥺
( از زبون آسیه: صبح ساعت نزدیک ۹ بود خواستم بلند بشم انگار یچیزی هجوم اورد به معدم، یه دفعه حالت تهوع گرفتم، دستم رو گذاشتم جلو دهنم و آروم رفتم دستشویی تا دوروک بیدار نشه، آب زدم به صورتم ، خودمو تو آینه نگاه کردم .
صورتم همرنگ گچ دیوار شده بود ولی اهمیت ندادم و زدم تا بیرون دیدم دوروک زود اومد سمتم، ترسیده بود ولی بروز نمیداد . دستم رو گرفت و با نگرانی گفت:)
دوروک :قربونت بشم چیزی شده؟چرا دستات اینقدر سردن؟ میخوای بریم بیمارستان؟ 🙂
آسیه : (نمیخواستم چیزی بروز بدم که یه وقت نگران بشه ولی اگه دروغ میگفتم راحت میفهمیدم برای همین گفتم) : عشقم یه دقیقه آروم باش🙂خوبم چیزی نیست
دوروک :ولی قیافت اینطوری نمیگه هاا؛ برو سریع لباس بپوش بریم بیمارستان
آسیه : دوروکککک ، یه دقیقه آروم وایستا، چیزیم نیس که بخوایم بریم بیمارستان، صبح یکم معدم درد گرفت و حالت تهوع داشتم ،همین نیاز نیس انقدر بترسی🙃
(دوروک آسیه رو بغل میکنه و وقتی جداشدن بوسش میکنه😚)
آسیه:خب بیا صبحونه بخوریم🤝
_________¯\_(ツ)_/¯__________
صبح روز بعد:
خواستم برگردم که یه دفعه آسیه خودش اومد بیرون ولی رنگش پریده بود ، زود رفتم پیشش، دستاش رو گرفتم یخ بودن. گفتم:
دوروک: قربونت بشم چیزی شده؟چرا انقدر دستات سردن؟ 🥺
( از زبون آسیه: صبح ساعت نزدیک ۹ بود خواستم بلند بشم انگار یچیزی هجوم اورد به معدم، یه دفعه حالت تهوع گرفتم، دستم رو گذاشتم جلو دهنم و آروم رفتم دستشویی تا دوروک بیدار نشه، آب زدم به صورتم ، خودمو تو آینه نگاه کردم .
صورتم همرنگ گچ دیوار شده بود ولی اهمیت ندادم و زدم تا بیرون دیدم دوروک زود اومد سمتم، ترسیده بود ولی بروز نمیداد . دستم رو گرفت و با نگرانی گفت:)
دوروک :قربونت بشم چیزی شده؟چرا دستات اینقدر سردن؟ میخوای بریم بیمارستان؟ 🙂
آسیه : (نمیخواستم چیزی بروز بدم که یه وقت نگران بشه ولی اگه دروغ میگفتم راحت میفهمیدم برای همین گفتم) : عشقم یه دقیقه آروم باش🙂خوبم چیزی نیست
دوروک :ولی قیافت اینطوری نمیگه هاا؛ برو سریع لباس بپوش بریم بیمارستان
آسیه : دوروکککک ، یه دقیقه آروم وایستا، چیزیم نیس که بخوایم بریم بیمارستان، صبح یکم معدم درد گرفت و حالت تهوع داشتم ،همین نیاز نیس انقدر بترسی🙃
(دوروک آسیه رو بغل میکنه و وقتی جداشدن بوسش میکنه😚)
آسیه:خب بیا صبحونه بخوریم🤝
۱.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.