P24🌙🌸
P24🌙🌸
_حرف های تهیونگ کمی جیمین رو آروم کرده بود......
۳ساعت بعد
_چند ساعتی گذشته بود و همه نگران بودند.....
جیمین«چند ساعت از زمانی که هایمین رو بردن اتاق عمل میگذره......نکنه نتونن نجاتش بدن.....حتی فکر کردن بهش حالم رو خراب میکنه......همون طوری روی صندلی نشسته بودم که یکی از پرستارا اومد بیرون.......به سمتش رفتم «ببخشید هایمین نجات پیدا میکنه دیگه آره
پرستار«نمیتونم جواب قطعی بدم ولی به احتمال ۶۵ درصد نتونیم
جیمین«یعنی چییییییی؟؟هااااااا شما باید نجاتش بدینننننن اگه بمیره این بیمارستان رو سرتون خراب میکنممممم
پرستار«آقا آروم باشید اینجا بیمارستانه آروم باشید اینجا بیمار داریم
جیمین«یعنیییی چی میخواید بگید اونو از دست میدمممم نهه هایمین مارو تنها نمیزاره نه نه نمیزاره
ته«جیمین آروم باش
جیمین«نمیتونم....اگه اون بره منم میرم*آشک خیلی خیلی زیاد و صدای گرفته
ته«اون تنهامون نمیزاره
جیمین«چه.........نفهمیدم چی شد و سیاهی
_پسرک بیهوش شده بود.......یعنی انقد هایمین رو دوست داشت که بقیه براش مهم نبودن؟......پدرو مادرش؟......دوستاش؟طرفداراش؟........
۱ساعت بعد
جیمین«چشمامو باز کردم.......اولش به خاطر نور زیاد نمیتونستم خوب ببینم........وقتی دیدم بهتر شد نگاهم به سرم توی دستم خورد......بلند شدم نشستم که کوک و هوپی اومدن
کوک«سلام
هوپی«حالت خوبه؟
جیمین«نه اصلا حالم خوب نیست
هوپی«نگران نباش بیا اینارو بخور*نایلون خو راکی رو داد
جیمین«نایلون رو از دستش گرفتم......آبمیوه،شیرموز،کیک،شکلات........
کوک«بخورشون
جیمین«ازگلوم پایین نمیره...لطفا به پرستار بگد بیاد سرم رو از دستم در بیاره
هوپی«ولی سرم باید تموم شه
جیمین«هوففففففف هایمین چی اون چیشد؟
هوپی«هنوز اتاق عمله
کوک«یعنی ممکنه......
هوپی«امید داشته باش امیدتو ازدست نده هایمین دختر قوی ایه چیزیش نمیشه
کوک«امیدوارم
جیمین«بچه ها سرم تموم شد
کوک«باشه...پرستار رو صدا کردم و اومد و سرم رو از دست جیمین در آورد
_پسرک از جاش بلند شد و یه راست به سمت اتاق عمل رفت تا شاید خبری بشه......به نزدیکی اتاق عمل که رسید اعضای خانوادش یعنی دوستاش کسایی که همیشه تو سختی ها و خوبی ها،شا ی و خوشحالی ها کنارش بودن رو دید......حال اوناهم بهتر از خودش نبود......موهای بهم ریخته.....صورت های پف کرده.....چشمای به قرمزی خون
جیمین«بچه ها خبری نشده؟
نامجون«جیمین چرا اومدی
جیمین«نمیومدم اونجوری حالم بد تر میشد
_حرف های تهیونگ کمی جیمین رو آروم کرده بود......
۳ساعت بعد
_چند ساعتی گذشته بود و همه نگران بودند.....
جیمین«چند ساعت از زمانی که هایمین رو بردن اتاق عمل میگذره......نکنه نتونن نجاتش بدن.....حتی فکر کردن بهش حالم رو خراب میکنه......همون طوری روی صندلی نشسته بودم که یکی از پرستارا اومد بیرون.......به سمتش رفتم «ببخشید هایمین نجات پیدا میکنه دیگه آره
پرستار«نمیتونم جواب قطعی بدم ولی به احتمال ۶۵ درصد نتونیم
جیمین«یعنی چییییییی؟؟هااااااا شما باید نجاتش بدینننننن اگه بمیره این بیمارستان رو سرتون خراب میکنممممم
پرستار«آقا آروم باشید اینجا بیمارستانه آروم باشید اینجا بیمار داریم
جیمین«یعنیییی چی میخواید بگید اونو از دست میدمممم نهه هایمین مارو تنها نمیزاره نه نه نمیزاره
ته«جیمین آروم باش
جیمین«نمیتونم....اگه اون بره منم میرم*آشک خیلی خیلی زیاد و صدای گرفته
ته«اون تنهامون نمیزاره
جیمین«چه.........نفهمیدم چی شد و سیاهی
_پسرک بیهوش شده بود.......یعنی انقد هایمین رو دوست داشت که بقیه براش مهم نبودن؟......پدرو مادرش؟......دوستاش؟طرفداراش؟........
۱ساعت بعد
جیمین«چشمامو باز کردم.......اولش به خاطر نور زیاد نمیتونستم خوب ببینم........وقتی دیدم بهتر شد نگاهم به سرم توی دستم خورد......بلند شدم نشستم که کوک و هوپی اومدن
کوک«سلام
هوپی«حالت خوبه؟
جیمین«نه اصلا حالم خوب نیست
هوپی«نگران نباش بیا اینارو بخور*نایلون خو راکی رو داد
جیمین«نایلون رو از دستش گرفتم......آبمیوه،شیرموز،کیک،شکلات........
کوک«بخورشون
جیمین«ازگلوم پایین نمیره...لطفا به پرستار بگد بیاد سرم رو از دستم در بیاره
هوپی«ولی سرم باید تموم شه
جیمین«هوففففففف هایمین چی اون چیشد؟
هوپی«هنوز اتاق عمله
کوک«یعنی ممکنه......
هوپی«امید داشته باش امیدتو ازدست نده هایمین دختر قوی ایه چیزیش نمیشه
کوک«امیدوارم
جیمین«بچه ها سرم تموم شد
کوک«باشه...پرستار رو صدا کردم و اومد و سرم رو از دست جیمین در آورد
_پسرک از جاش بلند شد و یه راست به سمت اتاق عمل رفت تا شاید خبری بشه......به نزدیکی اتاق عمل که رسید اعضای خانوادش یعنی دوستاش کسایی که همیشه تو سختی ها و خوبی ها،شا ی و خوشحالی ها کنارش بودن رو دید......حال اوناهم بهتر از خودش نبود......موهای بهم ریخته.....صورت های پف کرده.....چشمای به قرمزی خون
جیمین«بچه ها خبری نشده؟
نامجون«جیمین چرا اومدی
جیمین«نمیومدم اونجوری حالم بد تر میشد
۵۰.۸k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.