نویسندهجیتن

نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا


وقتی چشمانم را باز کردم، خود را تنها با موجودی در اتاقی که زمانی اتاق شان بود، یافتم. بلند شدم و دوباره به سمت او نزدیک شدم. در یک حرکت سریع، آن موجود را در آغوش گرفتم و به خودم فشردم. وقتی او را رها کردم، موجود از دیدم ناپدید شد. همه‌چیز تمام شده بود.

قاب عکس را از کمد بیرون آوردم و دوباره آن را بر روی کنار تخت گذاشتم. شان و الیزابت در کنار هم ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند. در انعکاس قاب، چهره‌ام را در کنار آن‌ها می‌دیدم. برای آخرین بار با آن‌ها لبخند زدم.

می‌دانم که شان و الیزابت و فرشتگان از جایی آن‌سوی آسمان‌ها به من نگاه می‌کنند و برایم بهترین‌ها را آرزو دارند. می‌دانم که آن‌ها می‌خواهند خودم را ببخشم. هرچند که این کار آسان نخواهد بود، اما احساس می‌کنم که می‌توانم این کار را انجام دهم.

آن‌ها ممکن است در این دنیا با من نباشند، اما می‌دانم که در قلب و ذهنم همیشه با من خواهند بود. از همه شما به خاطر خواندن روایت من سپاسگزارم. فکر می‌کنم از این لحظه به بعد قرار است حال بهتری داشته باشم. انتظار به‌روزرسانی‌های بیشتری از من نداشته باشید. حس می‌کنم باید به جلو حرکت کنم. نوشتن برای شما همه بسیار لذت‌بخش بود.

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونادستش را محکم گرفتم و از او...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونادستش را محکم گرفتم و از او...

نویسنده: جیتن مترجم و ویرایشگر:فیونا آن شب‌ها همچون ابدیت ...

خانواده من تصادف مرگباری را تجربه کرد"پارت_اول"نویسنده: جیتن...

انگشتِ اشارۀ بهار

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

این ادیت جدیدمه ولی هنوز کاملش نکردم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط