نامه ی شماره ی 4. 🎭
نامه ی شماره ی 4. 🎭
هم سلولی سلام
شبت خوش ، چه حرف بیخودی!!!
برای من و تو در این سلول تاریک و نم زده
همیشه شب است ، اصلا شب و روز به چه کار من و تو می آید؟
حرفم را پس میگیرم ، لحظه هایت خوش جملهی زیباتریست
قبول داری؟ امروز هیچ صدایی از سلولت نشنیدم
داشتم دلواپست میشدم ، لحظه ای سکوت کردم
آری صدای نفست را شنیدم ، پس هنوز زنده ای
خدارو شکر همین که هستی خوب است، به انگشتانم قوت نوشتن میدهی، امروز روی دیوار سلولم نقش یک پنجره را نقاشی کردم، وااای شاید باور نکنی
تجربه ی بینظیری بود آخر خیلی از حس ها بسته به یک نگاه هستند، یک نگاه متفاوت، یک انگیزه ی متفاوت.
من و تو وقت زیاد داریم برای فکر کردن
وقتی برمیگردیم پشت سر را نگاه میکنیم میبینیم که چقدر خوب با نداشتن خیلی چیزها کنار آمدیم و چقدر خوب توانستیم ادامه بدهیم.
دقیقا مثل همان موقع ایی که فکر میکردی ممکن نیست که بتوانی دوام بیاوری، یا کمی برگردیم عقبتر، دقیقا همان موقع ایی که تعجب میکردی که چطور قبلاً بدون این حس زندگی کردی.
وقتی برمیگردی پشت سرت را نگاه میکنی میبینی که توانستی سر پا بایستی، توانستی سینه تا را صاف کنی و سرت را بالا بگیری و بگویی:
"من دارم فراموش میکنم"
حتی اگر پاهایت لرزان باشد و حتی اگر بغض خفه ات کند.
بنظرم فراموشی، کلمه ی مسخره ای بنظر می آید، وقتی همه ی لحظه های یک نگاه، همه ی لحظه های مشترک، وقتی
وقتی همه ی لحظه ها را لحظه شماری. میکنی برای دیدن یک نفر، مگر میشود فراموش کنی؟
مگر میشود از یادت برود؟
اما بازهم، با این همه درد و این همه فراموش نکردن ها، برمیگردی و میبینی، چقدر خوب میتوانی کنار بیایی، حتی اگر ذره ذره از جانت گرفته شود...آری درست است، وقتی به پشت سر نگاه میکنی میبینی عجب صبری خدا داده است، خدایی هر کسی جای من و تو بود دیوانه میشد، اما من و تو تحمل کردیم، ببین هم بند، اصلا لازم نیست دنبال مقصر بگردی، چه فرقی میکند؟
بیا از پشت همین دیوار های بلند هوادار هم باشیم، تا رو به این شب دوباره عاشق هم شویم بیا که میخواهم این لحظه کلاغ قصه ی ماهم باخبر های خوب به خانه اش برسد.
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
#هم_سلولی
📚☕
هم سلولی سلام
شبت خوش ، چه حرف بیخودی!!!
برای من و تو در این سلول تاریک و نم زده
همیشه شب است ، اصلا شب و روز به چه کار من و تو می آید؟
حرفم را پس میگیرم ، لحظه هایت خوش جملهی زیباتریست
قبول داری؟ امروز هیچ صدایی از سلولت نشنیدم
داشتم دلواپست میشدم ، لحظه ای سکوت کردم
آری صدای نفست را شنیدم ، پس هنوز زنده ای
خدارو شکر همین که هستی خوب است، به انگشتانم قوت نوشتن میدهی، امروز روی دیوار سلولم نقش یک پنجره را نقاشی کردم، وااای شاید باور نکنی
تجربه ی بینظیری بود آخر خیلی از حس ها بسته به یک نگاه هستند، یک نگاه متفاوت، یک انگیزه ی متفاوت.
من و تو وقت زیاد داریم برای فکر کردن
وقتی برمیگردیم پشت سر را نگاه میکنیم میبینیم که چقدر خوب با نداشتن خیلی چیزها کنار آمدیم و چقدر خوب توانستیم ادامه بدهیم.
دقیقا مثل همان موقع ایی که فکر میکردی ممکن نیست که بتوانی دوام بیاوری، یا کمی برگردیم عقبتر، دقیقا همان موقع ایی که تعجب میکردی که چطور قبلاً بدون این حس زندگی کردی.
وقتی برمیگردی پشت سرت را نگاه میکنی میبینی که توانستی سر پا بایستی، توانستی سینه تا را صاف کنی و سرت را بالا بگیری و بگویی:
"من دارم فراموش میکنم"
حتی اگر پاهایت لرزان باشد و حتی اگر بغض خفه ات کند.
بنظرم فراموشی، کلمه ی مسخره ای بنظر می آید، وقتی همه ی لحظه های یک نگاه، همه ی لحظه های مشترک، وقتی
وقتی همه ی لحظه ها را لحظه شماری. میکنی برای دیدن یک نفر، مگر میشود فراموش کنی؟
مگر میشود از یادت برود؟
اما بازهم، با این همه درد و این همه فراموش نکردن ها، برمیگردی و میبینی، چقدر خوب میتوانی کنار بیایی، حتی اگر ذره ذره از جانت گرفته شود...آری درست است، وقتی به پشت سر نگاه میکنی میبینی عجب صبری خدا داده است، خدایی هر کسی جای من و تو بود دیوانه میشد، اما من و تو تحمل کردیم، ببین هم بند، اصلا لازم نیست دنبال مقصر بگردی، چه فرقی میکند؟
بیا از پشت همین دیوار های بلند هوادار هم باشیم، تا رو به این شب دوباره عاشق هم شویم بیا که میخواهم این لحظه کلاغ قصه ی ماهم باخبر های خوب به خانه اش برسد.
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
#هم_سلولی
📚☕
۵۸.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱