part:64
#part:64
وارد عمارت شدن
داریا:یعنی لیام خوابیده؟
کوک:فکر نکنم اون بدون ما نمیخوابه
همون موقع آجوما با لیام که چشاش پف کرده بود اومد لیام که چشمش به مامان باباش خورد هیجان زده شد
لیام:اوما اوبا
داریا جلو رفت و لیام رو تو بغلش گرفت
داریا:چیشدع پسرم
کوک:چیزی نخورده؟
آجوما:خیلی بی تابی میکرد اتفاقا بهش غذا دادم ولی همش دنبال شما بود
داریا:قربونت برم گریه کردی غرغرو ممنون که مواظبش بودید
کوک و داریا سمت اتاقشون رفتن
کوک:دلت فقط برا مامانت تنگ شده بود؟
داریا:نه بچم دلش برا باباشم تنگ شده مگه نه؟
کوک لیام رو تو بغلش گرفت و بوسیدش بعد لباساشونو عوض کردن
کوک سمت جعبه تاجی که برا داریا خریده بود رفت و برشداشت
کوک:عزیزم
داریا:بله
کوک:بیا اینجا
داریا در حالی که لباساشو تو چوب لباسی میزاشت برگشت و به طرف کوک رفت با دیدن جعبه مشکی رنگ گفت
داریا:این چیه
کوک در جعبه رو باز کرد دخترک با دیدن یه تاج قشنگ از خوشحالی دستشو جلو دهنش گذاشت
داریا:وای این مال منه؟
کوک:واست خریدم که شبه عروسی بزاری رو سرت حیف بود با اون لباس قشنگت اینو نزاری
داریا:وای خدا
کوک تاج رو از تو جعبش برداشت که داریا برداشتش و سمت آیینه رفت تاج رو رو سرش گذاشت زیادی بهش میومد اینه پرنسس شده بود کوک از پشت نزدیک دخترک شد و بغلش کرد
کوک:چقدر بهت میاد
همون موقع لیام اومد جلو داریا و کوک و با ذوق گفت
لیام:اوماااا ایی
داریا:خوشگل شدم
لیام سرشو تکون داد
داریا:پسرمم قراره قشنگ شه مگه نه باباش
کوک:معلومه پسرم قراره جذاب بشه مثل من
وارد عمارت شدن
داریا:یعنی لیام خوابیده؟
کوک:فکر نکنم اون بدون ما نمیخوابه
همون موقع آجوما با لیام که چشاش پف کرده بود اومد لیام که چشمش به مامان باباش خورد هیجان زده شد
لیام:اوما اوبا
داریا جلو رفت و لیام رو تو بغلش گرفت
داریا:چیشدع پسرم
کوک:چیزی نخورده؟
آجوما:خیلی بی تابی میکرد اتفاقا بهش غذا دادم ولی همش دنبال شما بود
داریا:قربونت برم گریه کردی غرغرو ممنون که مواظبش بودید
کوک و داریا سمت اتاقشون رفتن
کوک:دلت فقط برا مامانت تنگ شده بود؟
داریا:نه بچم دلش برا باباشم تنگ شده مگه نه؟
کوک لیام رو تو بغلش گرفت و بوسیدش بعد لباساشونو عوض کردن
کوک سمت جعبه تاجی که برا داریا خریده بود رفت و برشداشت
کوک:عزیزم
داریا:بله
کوک:بیا اینجا
داریا در حالی که لباساشو تو چوب لباسی میزاشت برگشت و به طرف کوک رفت با دیدن جعبه مشکی رنگ گفت
داریا:این چیه
کوک در جعبه رو باز کرد دخترک با دیدن یه تاج قشنگ از خوشحالی دستشو جلو دهنش گذاشت
داریا:وای این مال منه؟
کوک:واست خریدم که شبه عروسی بزاری رو سرت حیف بود با اون لباس قشنگت اینو نزاری
داریا:وای خدا
کوک تاج رو از تو جعبش برداشت که داریا برداشتش و سمت آیینه رفت تاج رو رو سرش گذاشت زیادی بهش میومد اینه پرنسس شده بود کوک از پشت نزدیک دخترک شد و بغلش کرد
کوک:چقدر بهت میاد
همون موقع لیام اومد جلو داریا و کوک و با ذوق گفت
لیام:اوماااا ایی
داریا:خوشگل شدم
لیام سرشو تکون داد
داریا:پسرمم قراره قشنگ شه مگه نه باباش
کوک:معلومه پسرم قراره جذاب بشه مثل من
۱.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.