part63
part63
بعد چند دقیقه که کوک تو گوشیش بود داریا صداش کرد که با دیدن داریا تو اون لباس سفید براق از شوک بلند شد وایساد داریا دلبرانه چرخید و گفت
داریا:بهم میاد؟
کوک نزدیک داریا شد
کوک:بهت میاد؟فوق العاده شدی یه تیکه الماس ولی این بازه
داریا:خودمم موافقم یدونه دیگه هم هست اون خیلی عالیه میرم اونو بپوشم
کوک:باشه بدو برو
داریا رفت کوک دست به سینه وایساده بود که داریا اومد بیرون کوک دیگه لال شده بود حس میکرد تو دلش پروانه ها پرواز میکنن نزدیک دخترکش شد
داریا:چیه؟زشت شدم؟
کوک:نه دورت بگردم انقدر خوشگل شدی نمیتونم حرف بزنم شبیه فرشته ها شدی
داریا:همینو برمیدارم
کوک:نمیخوای بازم ببینی
داریا:نه همینو دوست دارم
کوک لبخندی زد و لبایه داریا رو بوسید که داریا گفت
داریا:کوک اینجا زشته
کوک:چیش زشته دارم زنمو میبوسم
داریا:هنوز که زنت نشدم
کوک:تو از قبل زن من بودی کوچولو
داریا لبخندی زد
داریا:باشه جناب جئون میرم لباس عوض کنم چون بعد نوبت توعه
دخترک رفت لباسشو عوض کرد و اون لباس عروس رو واسش تو جعبه گذاشتن و کوک هم پولشو حساب کرد باهم رفتن تا واسه کوک کت شلوار بخرن داریا به کت شلوارایه شیکی که کاملا به کوک میومد نگاه میکرد که چشمش به کت شلوار قشنگی خورد
داریا:کوک بیا اینو بپوش
کوک سراغ داریا رفت و به کت شلوار نگاه کرد میدونست سلیقه دخترکش بی نظیره پس قبول کرد که همونو بپوشه رفت و کت شلوار رو پوشید بعد از اون اومد بیرون
داریا:وایی خیلی جذاب شدی ولی چرا کرواتتو نبستی؟
کوک:بیا تو برام ببند
داریا نزدیک کوک رفت و کروات رو از دستش گرفت و دور گردنش بست دستشو رو یقه کتش کشید و بهش مردش نگاه کرد
داریا:خیلی بهت میاد
کوک:چون تو انتخابش کردی
داریا:چون خیلی مطمئن بودم بهت میاد خوب برو درش بیار نمیخوام شوهرمو بدزدن
کوک خنده ای کرد و رفت سمت اتاق پروو لباسارو حساب کردن و وقتش بود برن جواهر فروشی کوک که داشت طلاهارو نگاه میکرد چشمش به یه تاج سر خوشگل خورد
کوک:ببخشید من این تاج رو میخوام
....این بهترین کار ماست قربان
کوک:باشه مشکلی نیست
تاج رو خرید با یه ست طلا بعد به طرف داریا برگشت
کوک:بریم عشقم
داریا:بریم باید برا پسرمونم لباس بخریم
لباس پسرشونم گرفتن و به سمت خونه رفتن
بعد چند دقیقه که کوک تو گوشیش بود داریا صداش کرد که با دیدن داریا تو اون لباس سفید براق از شوک بلند شد وایساد داریا دلبرانه چرخید و گفت
داریا:بهم میاد؟
کوک نزدیک داریا شد
کوک:بهت میاد؟فوق العاده شدی یه تیکه الماس ولی این بازه
داریا:خودمم موافقم یدونه دیگه هم هست اون خیلی عالیه میرم اونو بپوشم
کوک:باشه بدو برو
داریا رفت کوک دست به سینه وایساده بود که داریا اومد بیرون کوک دیگه لال شده بود حس میکرد تو دلش پروانه ها پرواز میکنن نزدیک دخترکش شد
داریا:چیه؟زشت شدم؟
کوک:نه دورت بگردم انقدر خوشگل شدی نمیتونم حرف بزنم شبیه فرشته ها شدی
داریا:همینو برمیدارم
کوک:نمیخوای بازم ببینی
داریا:نه همینو دوست دارم
کوک لبخندی زد و لبایه داریا رو بوسید که داریا گفت
داریا:کوک اینجا زشته
کوک:چیش زشته دارم زنمو میبوسم
داریا:هنوز که زنت نشدم
کوک:تو از قبل زن من بودی کوچولو
داریا لبخندی زد
داریا:باشه جناب جئون میرم لباس عوض کنم چون بعد نوبت توعه
دخترک رفت لباسشو عوض کرد و اون لباس عروس رو واسش تو جعبه گذاشتن و کوک هم پولشو حساب کرد باهم رفتن تا واسه کوک کت شلوار بخرن داریا به کت شلوارایه شیکی که کاملا به کوک میومد نگاه میکرد که چشمش به کت شلوار قشنگی خورد
داریا:کوک بیا اینو بپوش
کوک سراغ داریا رفت و به کت شلوار نگاه کرد میدونست سلیقه دخترکش بی نظیره پس قبول کرد که همونو بپوشه رفت و کت شلوار رو پوشید بعد از اون اومد بیرون
داریا:وایی خیلی جذاب شدی ولی چرا کرواتتو نبستی؟
کوک:بیا تو برام ببند
داریا نزدیک کوک رفت و کروات رو از دستش گرفت و دور گردنش بست دستشو رو یقه کتش کشید و بهش مردش نگاه کرد
داریا:خیلی بهت میاد
کوک:چون تو انتخابش کردی
داریا:چون خیلی مطمئن بودم بهت میاد خوب برو درش بیار نمیخوام شوهرمو بدزدن
کوک خنده ای کرد و رفت سمت اتاق پروو لباسارو حساب کردن و وقتش بود برن جواهر فروشی کوک که داشت طلاهارو نگاه میکرد چشمش به یه تاج سر خوشگل خورد
کوک:ببخشید من این تاج رو میخوام
....این بهترین کار ماست قربان
کوک:باشه مشکلی نیست
تاج رو خرید با یه ست طلا بعد به طرف داریا برگشت
کوک:بریم عشقم
داریا:بریم باید برا پسرمونم لباس بخریم
لباس پسرشونم گرفتن و به سمت خونه رفتن
۹.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.