part:65
#part:65
داریا تاج رو در آورد و تو جعبش گذاشت و یه جا مخصوص گذاشتش سمت پسرش رفت و گفت و جلوش نشست
داریا:غذا خوردی پسر مامان؟
لیام سرشو آروم به نشونه نه تکون داد
داریا:پس بیا بریم تا بهت غذا بدم
کوک:تو برو من یسری کار دارم باید برم تو اتاق کارم بعد میام پیشتون
داریا:باشه عزیزم
داریا دست لیام رو گرفت و با خودش برد واسه پسرش سیب زمینی درست کرد و اونارو تو کاسه مثل پوره له کرد پسرش رو روبه رو خودش رو مبل نشوند و شروع کرد با دست بهش غذا دادن چون کوچولو بود هنوز نمیتونست با قاشق چیزی بهش بده لیام با هربار خوردن غذا میدویید اینور اونور و بازی میکرد
داریا:لیام موقع غذا خوردن بپر بپر نکن عزیزم غذا میپره تو گلوت
بعد خوردن غذاش داریا به سرش زد بره آشپزخونه و واسه خودش و کوک نهار درست کنه همراه لیام رفت آشپزخونه تصمیم گرفت سوپ و نودل سبزیجات درست کنه چون خدمتکارا نبودن و فقط آجوما دخترش بود که اونام رفتن استراحت لیام برا خودش راه میرفت و آهنگ میخوند با اون لحن بچه گونش و حرف زدنش داشت آهنگ میخوند داریا هم بهش میخندید
داریا:چقدرم صدایه پسرم قشنگه
سوپ و نودل سبزیجات رو آماده کرد حالا باید میرفت کوک رو صدا کنه لیام رو تو بغلش گرفت و با خودش برد سمت اتاق کار کوک رفت و در زد
کوک:بیا تو
داریا وارد اتاق شد
لیام:اوبااا
کوک از جاش بلند شد و سمتشون رفت
کوک:جانم
داریا:بیا نهار درست کردم
کوک:باشه عزیزم الان میام
کوک کاغذا و پروندهارو جمع کرد و یه جا مخفی گذاشتشون بعد همراه داریا رفتن پایین میز آماده بود لیام تو پذیرایی برا خودش با اسباب بازیاش بازی میکرد و اون دوتام ناهارشون رو میخوردن
کوک:بلاخره دارم دست پخته خودتو میخورم
داریا:غذا بقیه خدمتکارا خوب نیست؟
کوک:من دست پخته تو رو ترجیح میدم و میدادم همیشه لیام غذا خورده
داریا:آره بهش غذا دادم دیگه باید سعی کنم از شیر بگیرمش
کوک همینطور که غذاشو میخورد به لیام نگاه میکرد که داشت تنهایی با ماشینکش بازی میکرد
کوک:ولی اون نیاز به یه همبازی نداره
داریا نگاهی به کوک انداخت و گفت
داریا:بیخیال اون هنوز خیلی کوچولوعه
کوک:ولی من یه دختر میخوام اونم بزرگه شه نیاز به یه همبازی داره
داریا لبخندی زد
داریا:البته که همینطوره
کوک بعد از خوردن غذاش بلند شد رفت پیش پسرش داریا هم آخر غذاش رو خورد و بلند شد تا ظرف هارو جمع کنه که درد بدی تو سمت چپ سینش پیچید که باعث شد که چاپستیک بیوفته زمین کوک که تا الان متوجه نشده بود با دیدن حال دگرگونه داریا بلند شد و دستشو از پشت رو کمر دخترک گذاشت
کوک:داریا حالت خوبه؟
داریا:چیزی نیست یه لحظه تیر کشید
کوک:بشین بشین تا داروهاتو بیارم
کوک داریا رو رو صندلی نشوند
داریا تاج رو در آورد و تو جعبش گذاشت و یه جا مخصوص گذاشتش سمت پسرش رفت و گفت و جلوش نشست
داریا:غذا خوردی پسر مامان؟
لیام سرشو آروم به نشونه نه تکون داد
داریا:پس بیا بریم تا بهت غذا بدم
کوک:تو برو من یسری کار دارم باید برم تو اتاق کارم بعد میام پیشتون
داریا:باشه عزیزم
داریا دست لیام رو گرفت و با خودش برد واسه پسرش سیب زمینی درست کرد و اونارو تو کاسه مثل پوره له کرد پسرش رو روبه رو خودش رو مبل نشوند و شروع کرد با دست بهش غذا دادن چون کوچولو بود هنوز نمیتونست با قاشق چیزی بهش بده لیام با هربار خوردن غذا میدویید اینور اونور و بازی میکرد
داریا:لیام موقع غذا خوردن بپر بپر نکن عزیزم غذا میپره تو گلوت
بعد خوردن غذاش داریا به سرش زد بره آشپزخونه و واسه خودش و کوک نهار درست کنه همراه لیام رفت آشپزخونه تصمیم گرفت سوپ و نودل سبزیجات درست کنه چون خدمتکارا نبودن و فقط آجوما دخترش بود که اونام رفتن استراحت لیام برا خودش راه میرفت و آهنگ میخوند با اون لحن بچه گونش و حرف زدنش داشت آهنگ میخوند داریا هم بهش میخندید
داریا:چقدرم صدایه پسرم قشنگه
سوپ و نودل سبزیجات رو آماده کرد حالا باید میرفت کوک رو صدا کنه لیام رو تو بغلش گرفت و با خودش برد سمت اتاق کار کوک رفت و در زد
کوک:بیا تو
داریا وارد اتاق شد
لیام:اوبااا
کوک از جاش بلند شد و سمتشون رفت
کوک:جانم
داریا:بیا نهار درست کردم
کوک:باشه عزیزم الان میام
کوک کاغذا و پروندهارو جمع کرد و یه جا مخفی گذاشتشون بعد همراه داریا رفتن پایین میز آماده بود لیام تو پذیرایی برا خودش با اسباب بازیاش بازی میکرد و اون دوتام ناهارشون رو میخوردن
کوک:بلاخره دارم دست پخته خودتو میخورم
داریا:غذا بقیه خدمتکارا خوب نیست؟
کوک:من دست پخته تو رو ترجیح میدم و میدادم همیشه لیام غذا خورده
داریا:آره بهش غذا دادم دیگه باید سعی کنم از شیر بگیرمش
کوک همینطور که غذاشو میخورد به لیام نگاه میکرد که داشت تنهایی با ماشینکش بازی میکرد
کوک:ولی اون نیاز به یه همبازی نداره
داریا نگاهی به کوک انداخت و گفت
داریا:بیخیال اون هنوز خیلی کوچولوعه
کوک:ولی من یه دختر میخوام اونم بزرگه شه نیاز به یه همبازی داره
داریا لبخندی زد
داریا:البته که همینطوره
کوک بعد از خوردن غذاش بلند شد رفت پیش پسرش داریا هم آخر غذاش رو خورد و بلند شد تا ظرف هارو جمع کنه که درد بدی تو سمت چپ سینش پیچید که باعث شد که چاپستیک بیوفته زمین کوک که تا الان متوجه نشده بود با دیدن حال دگرگونه داریا بلند شد و دستشو از پشت رو کمر دخترک گذاشت
کوک:داریا حالت خوبه؟
داریا:چیزی نیست یه لحظه تیر کشید
کوک:بشین بشین تا داروهاتو بیارم
کوک داریا رو رو صندلی نشوند
۱۱.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.