"عشق آغشته به خون "
"عشق آغشته به خون "
P²⁷
€_€
³¹ december:)
___________
جینآئه
___________
بعد از سه روز استراحت و زندانی کردن تو اتاق..امروز اتاقم رو ترک کردم..و تنها دلیلش کارهای شب عید بود.
هرساله تو سرزمین،نیلماه،بهطور خاص و شگفت انگیز عید رو تجلیل میکردن..و همنطور تو قصر.
از صبح زود مشغول کار کردن تو قصر بودیم..امشب مث شب عید سال های قبل..تو قصر جشنِ بود،البته شاه فقط واسه خودنمایی خود و قدرتش میخواست شب عید رو تجلیل کنه..همهی خاندان های سلطنتی چه سطح پایین و یا بالا به قصر خاندان کیم دعوت میشدن و باهم این شب رو با نوشیدن مشروب،خوشگذرونی،رقص،خوردن،سپری میکردن.
تو آشپزخونه مشغول کار های که بهم سپرده بودن شده بودم..که یکی از خدمتکارا صدام زد..از خورد کردن سبزیجات دست کشیدم و به بیرون آشپزخونه رفتم..با دیدن خدمتکار که صدام زده بود جواب دادم
جینآئه:بله!
خدمتکار:شاهزاده آیماه ازم خواستن بهت بگم..میخواد تو انتخاب لباس بهشون کمک کنین.
جینآئه:ممنون بهش رسیدگی میکنم
راهم رو به سمت اتاق آیماه گرفتم و پلههارو بالا رفتم..با دو انگشتم به در اتاق زدم..و بعدی شنیدن صدا آیماه وارد اتاق شدم..
با دیدن ملکه که روی تخت آیماه نشسته بودم سرم رو به معنی تعظيم خم کردم..اگه آیماه تنها بود هیچوقت سرم رو برا احترام واسش خم نمیکردم..تو همون حالت که سرم خم بود پرسیدم
جینآئه:در خدمتم.
ملکه:میگم آیماه..نقشهمون جواب داد..بلاخره جایگاهش رو فهمید
جینآئه:اگه منو برای اینکه تحقیر کنین صدا زدین..باید بگم..من سرم شلوغه،و نمیتونم به تحقیر های شما گوش بدم.
برگشتم به سمت در خواستم قدم اول رو بردارم که صدا آیماه اومد
آیماه:الانم تو تعجبم که چجوری تهیونگ رو ول کردی بدون دردسر،بدونفکر های احمقانه!؟
با حرفش لبخند کجِ زدم و برگشتم
جینآئه:از اولشم دوسش نداشتم..
آیماه:نمیتونم باور کنم..نکنه بازی تو راهه!
جینآئه:اینکه نمیتونین باور کنین تقصیر من نیس..من حرفم رو زدم،بقیهاش مربوط به شماست که چی فکر میکنین..الانم باید برم..
قبل اینکه بخوان چیزی بگن..اونجارو ترک کردم..باید به اینکارم ادامه بدم اونقدر تا واقعا فکر کنن..که ديگه تهیونگ رو نمیخوام..اینجوری میفهمم..هویت واقعی آیماه رو میخوام آیماه واقعی رو پیدا کنم و دلیل اینکه چرا میخواد با تهیونگ ازدواج کنه.
با دیدن جان که تو دستش یه جعبه داشت و پلههارو بالا میومد..کنار ایستادم..کنجکاو شدم تا بدونم جعبه واسه کیه.
زمانیکه کنارم رسید روبروم ایستادُ چند نفس عمیق گرفت
جان:وای مُردم..کجای تو..یه ساعته دنبالتم..بیا این واسه توئه
نگاهی به جعبه انداختم و دوباره به جان
جینآئه:واسه من؟
جان:تهیونگ فرستاده..نمیدونم توش چیه..ولی بهم گفت،
حتما نامه که توشه رو بخونی،راستش یه موضوع ذهنم رو درگیر کرده..دوباره بهم زدین!!
جینآئه:تهیونگ!!جعبه رو برگردون و بهش بگو نیازش ندارم..
جان:واقعا تموم کردین..وای خدا..دقیقا میشه بگین فاز شما دوتا چیه؟یه روز باهمین یه روز بیهم!
جینآئه:برو کنار.. سرم شلوغه باید به کارام برسم
جان:باشه میرم اما اول تو باید این جعبه رو بگیری..
جینآئه:بهت گفتم..برگردوندیش..بهش بگو نمیخواد چیزی ازش داشته باشه.
جان جعبه رو جلو پام روی زمین گذاشت و با سرعت زیاد پلههارو چندتای پایین رفت و درحال رفتن گفت
جان:اون یه امانت بود که باید بهت میدادم..حرف داری به خودش بگو.
از حرف و رفتار جان تعجب کردم عوض شده بود..یا فقط من همنجوری فکر میکنم..شونهمو بالا انداختم و جعبه رو از روی زمین برداشتم..و بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد اتاقم شدم..
جعبه رو روی تخت گذاشتم و درش رو باز کردم..و با دیدن لباس که تو جعبه بود متعجب شدم البته تعجبم نداشت..میخواست کادو عید رو زودتر از بقیه بده..اما این!!نامه که روی لباس تو جعبه بود رو برداشتم و بازش کردم.
'مث همیشه امیدوارم من اولین نفری باشم که بهت کادو میده و تبریک میگه..
چیزی دیگهی به ذهنم نیومد و نمیدوستم چی بیشتر دوس داری تا عید بهت کادو بدم..امیدوارم ازش خوشت بیاد..این سه روز که گذشت رو خواستم تنها باشی..اگه الانم نمیخوای باشه..من به خودت حرفات و هرچیزی دیگه که متعلق به تو باشه احترام میزارم..بهت فشار نمیارم..خودت بهتر میدونی..فقط لطفا..امشب همین لباس رو تنت کن..لطفا'
غلط املایی بود معذرت 💫💜
میخوام اونقدر کامنت بزاری که بالایی ۱۰۰ بشه🥺
واقعا من به نظرتون و کامنتها بیشتر اهمیت میدم تا لایکا.
P²⁷
€_€
³¹ december:)
___________
جینآئه
___________
بعد از سه روز استراحت و زندانی کردن تو اتاق..امروز اتاقم رو ترک کردم..و تنها دلیلش کارهای شب عید بود.
هرساله تو سرزمین،نیلماه،بهطور خاص و شگفت انگیز عید رو تجلیل میکردن..و همنطور تو قصر.
از صبح زود مشغول کار کردن تو قصر بودیم..امشب مث شب عید سال های قبل..تو قصر جشنِ بود،البته شاه فقط واسه خودنمایی خود و قدرتش میخواست شب عید رو تجلیل کنه..همهی خاندان های سلطنتی چه سطح پایین و یا بالا به قصر خاندان کیم دعوت میشدن و باهم این شب رو با نوشیدن مشروب،خوشگذرونی،رقص،خوردن،سپری میکردن.
تو آشپزخونه مشغول کار های که بهم سپرده بودن شده بودم..که یکی از خدمتکارا صدام زد..از خورد کردن سبزیجات دست کشیدم و به بیرون آشپزخونه رفتم..با دیدن خدمتکار که صدام زده بود جواب دادم
جینآئه:بله!
خدمتکار:شاهزاده آیماه ازم خواستن بهت بگم..میخواد تو انتخاب لباس بهشون کمک کنین.
جینآئه:ممنون بهش رسیدگی میکنم
راهم رو به سمت اتاق آیماه گرفتم و پلههارو بالا رفتم..با دو انگشتم به در اتاق زدم..و بعدی شنیدن صدا آیماه وارد اتاق شدم..
با دیدن ملکه که روی تخت آیماه نشسته بودم سرم رو به معنی تعظيم خم کردم..اگه آیماه تنها بود هیچوقت سرم رو برا احترام واسش خم نمیکردم..تو همون حالت که سرم خم بود پرسیدم
جینآئه:در خدمتم.
ملکه:میگم آیماه..نقشهمون جواب داد..بلاخره جایگاهش رو فهمید
جینآئه:اگه منو برای اینکه تحقیر کنین صدا زدین..باید بگم..من سرم شلوغه،و نمیتونم به تحقیر های شما گوش بدم.
برگشتم به سمت در خواستم قدم اول رو بردارم که صدا آیماه اومد
آیماه:الانم تو تعجبم که چجوری تهیونگ رو ول کردی بدون دردسر،بدونفکر های احمقانه!؟
با حرفش لبخند کجِ زدم و برگشتم
جینآئه:از اولشم دوسش نداشتم..
آیماه:نمیتونم باور کنم..نکنه بازی تو راهه!
جینآئه:اینکه نمیتونین باور کنین تقصیر من نیس..من حرفم رو زدم،بقیهاش مربوط به شماست که چی فکر میکنین..الانم باید برم..
قبل اینکه بخوان چیزی بگن..اونجارو ترک کردم..باید به اینکارم ادامه بدم اونقدر تا واقعا فکر کنن..که ديگه تهیونگ رو نمیخوام..اینجوری میفهمم..هویت واقعی آیماه رو میخوام آیماه واقعی رو پیدا کنم و دلیل اینکه چرا میخواد با تهیونگ ازدواج کنه.
با دیدن جان که تو دستش یه جعبه داشت و پلههارو بالا میومد..کنار ایستادم..کنجکاو شدم تا بدونم جعبه واسه کیه.
زمانیکه کنارم رسید روبروم ایستادُ چند نفس عمیق گرفت
جان:وای مُردم..کجای تو..یه ساعته دنبالتم..بیا این واسه توئه
نگاهی به جعبه انداختم و دوباره به جان
جینآئه:واسه من؟
جان:تهیونگ فرستاده..نمیدونم توش چیه..ولی بهم گفت،
حتما نامه که توشه رو بخونی،راستش یه موضوع ذهنم رو درگیر کرده..دوباره بهم زدین!!
جینآئه:تهیونگ!!جعبه رو برگردون و بهش بگو نیازش ندارم..
جان:واقعا تموم کردین..وای خدا..دقیقا میشه بگین فاز شما دوتا چیه؟یه روز باهمین یه روز بیهم!
جینآئه:برو کنار.. سرم شلوغه باید به کارام برسم
جان:باشه میرم اما اول تو باید این جعبه رو بگیری..
جینآئه:بهت گفتم..برگردوندیش..بهش بگو نمیخواد چیزی ازش داشته باشه.
جان جعبه رو جلو پام روی زمین گذاشت و با سرعت زیاد پلههارو چندتای پایین رفت و درحال رفتن گفت
جان:اون یه امانت بود که باید بهت میدادم..حرف داری به خودش بگو.
از حرف و رفتار جان تعجب کردم عوض شده بود..یا فقط من همنجوری فکر میکنم..شونهمو بالا انداختم و جعبه رو از روی زمین برداشتم..و بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد اتاقم شدم..
جعبه رو روی تخت گذاشتم و درش رو باز کردم..و با دیدن لباس که تو جعبه بود متعجب شدم البته تعجبم نداشت..میخواست کادو عید رو زودتر از بقیه بده..اما این!!نامه که روی لباس تو جعبه بود رو برداشتم و بازش کردم.
'مث همیشه امیدوارم من اولین نفری باشم که بهت کادو میده و تبریک میگه..
چیزی دیگهی به ذهنم نیومد و نمیدوستم چی بیشتر دوس داری تا عید بهت کادو بدم..امیدوارم ازش خوشت بیاد..این سه روز که گذشت رو خواستم تنها باشی..اگه الانم نمیخوای باشه..من به خودت حرفات و هرچیزی دیگه که متعلق به تو باشه احترام میزارم..بهت فشار نمیارم..خودت بهتر میدونی..فقط لطفا..امشب همین لباس رو تنت کن..لطفا'
غلط املایی بود معذرت 💫💜
میخوام اونقدر کامنت بزاری که بالایی ۱۰۰ بشه🥺
واقعا من به نظرتون و کامنتها بیشتر اهمیت میدم تا لایکا.
۱۴.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.