"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۲۰
"ویو نادیا"
_:خوnریزیش زیاد نیست
_:دختر بیچاره
_:باندو بیار عوض کنم
_:سرمش داره تموم میشه،لطفا درارینش
همه این صداها اطرافم بود ، سعی کردم چشمامو باز کنم تا بفهمم چه خبره
اولش یکم تار بود بعد احساس سوختی دور چشمم داشتم ، انگار سرم به تنم سنگینی میکرد
یه دفعه صدایه اجوما امد که میگفت:
_چشماشو باز کرد
وقتی یکم دقت کردم اجوما نگران بهم نگاه میکرد و گفت:
_ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه!؟
یکم انالیز کردم که چیشد کارم به اینجا کشید؟!، که همچی عین برق از جلو چشمم رد شد،و بلافاصله اشکام تو صورتم ریخت
نادیا: ا..اخه چرا من.انقدر بد بختم، واقعا دلیل خاسی نداشت که این بلارو سرم اورد...اخه من چرا باید اینجا باشم که یکی مثل اون بهم زور بگه؟
اجوما منو تو بقلش گرفت و گفت:
_ عزیز دلم گریه نکن،الهی بمیرم
سرم درد میکرد فقط دلم میخواست بشینم گریه کنم
اجوما بعد از چند دقیقه که تو بقلش باهام هم دردی کرد منو حدا کردو گفت:
_ وایسا یچییزی بیارم برات بخوری از دیروز چییزی نخوردی
با تعجب پرسیدم:
_ مگه چقدر بیهوش بودم؟!
جوابداد:
_ الان عصره شما از دیشب بیهوشی
یعنی انقدر وضعم داقون بوده؟
گفتم:
_ من چییزی نمیخورم به اندازه کافی سیرم
اجوما:اینطکری که نمیشه ارباب هممون و میکشه لج نکن، از همه مهتر بخواطر خودت
نادیا: نه نمیخوام اون اربابتونم هر غلطی میخواد بکنه ...خودمم جهنم، سر و تح این زندگی چی داشته برام که از اینجا به بعد داشته باشه
اجوما :دختره گل تروخدا بیشتر از این رو مخ ارباب نرو
نادیا: نمیخوامم...مگه نگفتید یه خدمتکارم چرا باید یه خدمتکار به این روز بیوفته؟!
یه دفعه بجایه اجوما صدایی از پشت جوابمو داد:
_ خدمتکار نیستی ....
به مشت اجوما نگاه کردم که جونگکوک عوضیو در حالی که انگار تازه ورزشو ول کرده بودو با لباسی که هیکلشو به نمایش میزاره، به در تکیه داده بود ، مغزم با دیدنش سوت میکشید ،
کوک: ....میدونی جی!؟ ...عروسک من، کسی که هر بلایی بخوام سرش میارم، از اینکه عین صگ بزنمت ، شبا تا صبح رو تخت بهم حال بدی ، و همینطور جونت ، بخوام میکشمت تو اینی،عروسکی که توسط بازی کننده کنترل میشه
نادیا: نمیخوام، تو یه روانی که به درمان نیاز داری ، حیوون جلو تو کم میارهه فهمیدی ؟، تویه روانی
part: ۲۰
"ویو نادیا"
_:خوnریزیش زیاد نیست
_:دختر بیچاره
_:باندو بیار عوض کنم
_:سرمش داره تموم میشه،لطفا درارینش
همه این صداها اطرافم بود ، سعی کردم چشمامو باز کنم تا بفهمم چه خبره
اولش یکم تار بود بعد احساس سوختی دور چشمم داشتم ، انگار سرم به تنم سنگینی میکرد
یه دفعه صدایه اجوما امد که میگفت:
_چشماشو باز کرد
وقتی یکم دقت کردم اجوما نگران بهم نگاه میکرد و گفت:
_ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه!؟
یکم انالیز کردم که چیشد کارم به اینجا کشید؟!، که همچی عین برق از جلو چشمم رد شد،و بلافاصله اشکام تو صورتم ریخت
نادیا: ا..اخه چرا من.انقدر بد بختم، واقعا دلیل خاسی نداشت که این بلارو سرم اورد...اخه من چرا باید اینجا باشم که یکی مثل اون بهم زور بگه؟
اجوما منو تو بقلش گرفت و گفت:
_ عزیز دلم گریه نکن،الهی بمیرم
سرم درد میکرد فقط دلم میخواست بشینم گریه کنم
اجوما بعد از چند دقیقه که تو بقلش باهام هم دردی کرد منو حدا کردو گفت:
_ وایسا یچییزی بیارم برات بخوری از دیروز چییزی نخوردی
با تعجب پرسیدم:
_ مگه چقدر بیهوش بودم؟!
جوابداد:
_ الان عصره شما از دیشب بیهوشی
یعنی انقدر وضعم داقون بوده؟
گفتم:
_ من چییزی نمیخورم به اندازه کافی سیرم
اجوما:اینطکری که نمیشه ارباب هممون و میکشه لج نکن، از همه مهتر بخواطر خودت
نادیا: نه نمیخوام اون اربابتونم هر غلطی میخواد بکنه ...خودمم جهنم، سر و تح این زندگی چی داشته برام که از اینجا به بعد داشته باشه
اجوما :دختره گل تروخدا بیشتر از این رو مخ ارباب نرو
نادیا: نمیخوامم...مگه نگفتید یه خدمتکارم چرا باید یه خدمتکار به این روز بیوفته؟!
یه دفعه بجایه اجوما صدایی از پشت جوابمو داد:
_ خدمتکار نیستی ....
به مشت اجوما نگاه کردم که جونگکوک عوضیو در حالی که انگار تازه ورزشو ول کرده بودو با لباسی که هیکلشو به نمایش میزاره، به در تکیه داده بود ، مغزم با دیدنش سوت میکشید ،
کوک: ....میدونی جی!؟ ...عروسک من، کسی که هر بلایی بخوام سرش میارم، از اینکه عین صگ بزنمت ، شبا تا صبح رو تخت بهم حال بدی ، و همینطور جونت ، بخوام میکشمت تو اینی،عروسکی که توسط بازی کننده کنترل میشه
نادیا: نمیخوام، تو یه روانی که به درمان نیاز داری ، حیوون جلو تو کم میارهه فهمیدی ؟، تویه روانی
۲۶.۶k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.