پارت

پارت ۱۳
مثل این ندید بدید ها به حیوانات شگفت انگیز و خارق العاده نگاه نی کردیم هر کی ما رو دید به عقلمون شک می کرد خیلی عجیب بودن اصلا .
من : آیدا اینو باش و به طاووسی که سفید مثل برف بود و پراش رو داشت باز می کرد اشاره کردم آیدا هم که از دیدنش ذوق کرده بود با جیغ گفت وااای چه خوشگله و رفت نزدیک و واسش دست تکون داد . غرق حیوانات بودم که با دیدین یه شخص آشنا ایستادم یه اشاره به پارمیس زدم : میشناسیش .
پارمیس : نمی دونم خیلی آشناس ولی .
من : منم همین فکر رو می کنم . به نظرت کیه ؟
پارمیس : عمه خدا بیامرزم من چه بدونم .
یه چشم غره رفتم و دوباره به شخصی که هم آشنا بود هم غریبه نگاه کردم .
سنگینی نگام رو حس کرد و برگشت طرفم . یه لبخند جذاب زد که هنگ کردم باو اینو باش چه خوشگل می خنده . وجی : چشات و درویش کن بینیم باو .
من : تو چی می گی .
وجی : حقیقت رو .
من : علاقه ای به شنیدنش ندارم .
شخص نامعلوم به سمتمون اومد و دستاشو دراز کرد .
شخص نامعلوم : سلام خانما .
یه چشم غره رفتم و سرمو تکون دادم .
آیدا و پارمیسم سلام زیر لبی کردن .
شخص نامعلوم که کنف شده بود گفت : نمی دونم چرا چهره هاتون آشناس . چشام گرد شد و نگاش کردم : واسه ما هم شما آشنا میاین میشه خودتون رو معرفی کنید .
پسره باز از اون لبخندای جیگرکی زد و گفت : چرا که نه . من فرید صالحی هستم .
فکم افتاد . اه بگو پس چرا آشنا می زنه این همون یاروه که چن سال پیش همسایه بودیم .
من : شما پسر احمد صالحی نیستین ؟
با تعجب گفت : شما پدر من رو از کجا میشناسین ؟
من : همسایه بودیم ما هفت سال پیش از اونجا رفتیم حال مادرتون خوبه ؟
پسره : افتخار آشنایی رو با کی دارم ‌.
من : دریا بصیری
آیدا موسوی
پارمیس شفیعی .
یهو سرشو به سمت من برگردوند و گفت : اه دریا تو همونی نیستی که با ما فوتبال بازی می کردی ؟
من : آره یادت اومد ؟
یه لبخند زد و گفت : چقدر بزرگ شدی ولی چشات هنوزم همون چشای شیطونه .
من : تو هم اصلا تغییر نکردی فقط یه ذره پیر شدی .
لبخندشو خورد و گفت : که پیر شدم .
من : آره دیگه مگه نه پارمیس ؟
پارمیس : آره نگاه نگاه صورتش چروک افتاده .
من : موهاتم سفید شده .
آیدا : چاقم که شدی .
با تعجب به ما نگاه کرد و گفت : ینی اینقدر پیر نشون می دم .
من : ها چیه نکنه فکر کردی ۲۰ سالته .
فرید : نه ولی خوب ۲۳ سالم بیشتر نیس که .
من : زن نگرفتی ؟
یه لبخند زد و گفت : یه نفر رو تو نظر دارم .
من : اوووف یه عروسی افتادم میشناسمش ؟
فرید : آره میشناسیش و یه لبخند شیطون زد .
من : کی هست این بدبخت ؟
صداشو پایین آورد و آروم گفت : یه رازه .
یه چشم غره رفتم و گفتم : پس زود بجنب من دلم عروسی می خواد .
فرید : اوکی نظرت چیه همین فردا برم خواستگاریش .
من : فکر خوبیه منم ببر با خودت . و یه چشمک تحویلش دادم ‌. خندید و چیزی نگفت .
فرید یکی از بهترین دوستای دوران کودکیم بود . مثل داداشم دوسش داشتم همیشه هم در حال شیطنت بودیم . چن بارم تو محل کرم ریزی کردیم و فرید همش رو گردن گرفت و تا می خورد کتکش زدن .
منم که مظلوم واقع شدم . خیلی وقت بود ندیده بودمش .
من : فرید حال مامان و بابا خوبه .
فرید یه اخم کرد و گفت : بابا فوت شده .
من : وااای چرا ؟
فرید : ناراحتی قلبی داشت .
من : تسلیت می گم غم آخرت باشه .
آیدا : باو ما هم تحویل بگیرید دیگه .
من : آخه آدم نیستی .
رو به فرید گفتم : راستی هنوز همونجایید ؟
سرشو تکون داد و گفت : آره . راستی چه خبر از آرش و شایان و کیارش .
من : هی دست رو دلم نزار که خونه .
فرید : چی شده مگه ؟
من : آدم نیستن که هنوز همون گاوین که بودن .
با چشم غره آیدا از ادامه حرفم باز موندم .
آیدا : اختیار داری دریاجون پسرا به این خوبی .
من : آره کاملا معلومه .
فرید خندید و گفت : آدرستون رو نمی گی ؟
من : چرا که نه . آدرس رو دادم و شماره پسرا هم دادم .
فرید : شماره خودت چی ؟
من : هی دو کلوم باهات مدارا کردم پررو شدیا بزن کنار .
فرید : باشه باو حالا نمی خواد عصبانی شی فهمیدم .
من : خوشم میاد فهمیده ای .
فرید خداحافظی کرد و منو بچه ها هم بعد از خوردن یه بستنی به خونه هامون برگشتیم .
خسته و کوفته نمازم رو خوندم و رفتم پایین ‌.
من : مامییییی مامیییی ؟
مامان : مرض و مامی مگه من صد دفعه به تو گفتم منو مامان صدا بزن .
من : خوب اینجوری بیشتر حال می ده .
با یه چشم غره گفت : امشب مهمون داریم .
من : ای بابا کی هست حالا ؟
مامان : یکی از آشناها .
من : می شناسمش ؟
مامان : نمی دونم بزار بیاد حالا .
من : پسر مسرم دارن ؟
مامان : دختره چش سفید گمشو جلو چشام ببینم پررو شده .
من : خوب دلم فوتبال خواست ‌.
مظلوم نگاش کردم و ادامه دادم : خوب حالا خوشگله یا نه ؟
مامان دمپاییش
دیدگاه ها (۱۵۶)

پارت ۱۳ کیکه عجب چسبید . یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو پذیرای...

پارت ۱۲ بعد از اینکه به خونه رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم و ...

پارت ۱۱ از سرنوشتم ناراحت بودم ولی هر چی بود گذشته بود الان ...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط