روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:11
(ویو ا.ت)
با تابش نور خورشید تو صورتم چشمامو باز کردم
خواستم تکون بخورم ولی انگار بدنمو با چسب چسبونده بودن
چشمامو باز کردم که با دیدن صورت فلیکس
تو فاصله ی کمی با صورتم چشمام گرد شد
با صدا آب دهنمو قورت دادم
و سعی کردم حتی یه کمم شده صورتمو عقب بیارم و موفق هم شدم
وقتی به دست های فلیکس نگاه کردم
متوجه شدم به خاطر اینکه بغلم کرده نمیتونم تکون بخورم
به آرومی دستمو زیر بازوش گزاشتم و سعی کردم از بدنم فاصلش بدم
ولی لامصب جوری بغلم کرده بود انگار میخوام فرار کنم
خب اره میخام فرار کنم
ولی این چه کاریه اخهههههههه
بعداز تلاش های بی تنیجه دست از تلاش برداشتم
سرمو به طرف فلیکس برگردوندم
و آروم صداش کردم
ا.ت: فلیکس ..... فلیکس......فلیکس
دیدم بیدار نمیشه دیگه عصبی شدمو داد زدم
ا.ت: فلیکسسسسسسسسش
با دادی که زدم عین چی از خواب پرید
فلیکی: هااااااا چیه؟
ا.ت: مرتیکه دستتو بردار له شدم
مثل اینکه تازه فهمیده بود چه گوهی خورده پس سریع دستشو کشید
فلیکس : خوب......چیزه......ببخشید
ا.ت: اشکال نداره حالا نمیخواد خجالت بکشی
برو بیرون میخام لباس عوض کنم
فلیکس: باشه
و رفت بیرون
وقتی رفتی بیرون بلندشدم و لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون
وقتی در چادرو باز کردم و دیدم دم چادر وایستاده وقتی فهمید از چادر اومدم و بیرون به طرفم برگشت
ا.ت: حالا تو برو لباستو عوض کن من همینجا منتظر میمونم
فلیکس :اوک
و رفت تو چادر
وا
این چرا اینجوری میکنه نکنه خجالت میکشه؟
بعد چند دقیقه اومد بیرون که باهم به که باهم به سمت جایی که بقیه بودن رفتیم
پرستارا و مریضا داشتن غذا میخوردن
منم که داشتم ضعف میکردم
خیلی عادی رفتم نشستم کنار سوهی
انگار نه انگار دیروز جلوشون پریود شدم
فلیکس هم خیلی آروم کنارم نشست
همه با تعجب نگاهم میکردن منم همرو به تخ*مم گرفتم
شروع به غذا خوردن کردم
بعد چند دقیقه غذام تموم شد سرمو بلند کردم که دیدم بیشترا از پشت میز بلند شدن و رفتن پس منم رو به فلیکس کردمو گفتم
ا.ت: بریم؟
فلیکس : آره بریم
مریض ها همراه پرستار مخصوص خودشون تویه کمپ میچرخیدن و هرکی یه طرف بود
منو فلیکس هم همینجوری داشتیم قدم میزدیم
که یهو چشمم به یه نیمکت کوچیک خورد
گوشه ی لباس فلیکس رو گرفتم و به سمت نیمکت کشیدمش
وقتی به نیمکت رسیدم سریع روش نشستم
که دیدم فلیکس داره همینجوری عین بوز نگام میکنه
ا.ت: چرا نگاه میکنی؟ بشین دیگه
در سکوت کامل نشست
ای بابا دیگه دارم عصبی میشم چرا انقدر بی تفاوته اخه؟
چند دقیقه گزشت دیدم این حرف نمیزنه پس خودم پیش قدم شدم
پایان پارت ۱۱🌾
P:11
(ویو ا.ت)
با تابش نور خورشید تو صورتم چشمامو باز کردم
خواستم تکون بخورم ولی انگار بدنمو با چسب چسبونده بودن
چشمامو باز کردم که با دیدن صورت فلیکس
تو فاصله ی کمی با صورتم چشمام گرد شد
با صدا آب دهنمو قورت دادم
و سعی کردم حتی یه کمم شده صورتمو عقب بیارم و موفق هم شدم
وقتی به دست های فلیکس نگاه کردم
متوجه شدم به خاطر اینکه بغلم کرده نمیتونم تکون بخورم
به آرومی دستمو زیر بازوش گزاشتم و سعی کردم از بدنم فاصلش بدم
ولی لامصب جوری بغلم کرده بود انگار میخوام فرار کنم
خب اره میخام فرار کنم
ولی این چه کاریه اخهههههههه
بعداز تلاش های بی تنیجه دست از تلاش برداشتم
سرمو به طرف فلیکس برگردوندم
و آروم صداش کردم
ا.ت: فلیکس ..... فلیکس......فلیکس
دیدم بیدار نمیشه دیگه عصبی شدمو داد زدم
ا.ت: فلیکسسسسسسسسش
با دادی که زدم عین چی از خواب پرید
فلیکی: هااااااا چیه؟
ا.ت: مرتیکه دستتو بردار له شدم
مثل اینکه تازه فهمیده بود چه گوهی خورده پس سریع دستشو کشید
فلیکس : خوب......چیزه......ببخشید
ا.ت: اشکال نداره حالا نمیخواد خجالت بکشی
برو بیرون میخام لباس عوض کنم
فلیکس: باشه
و رفت بیرون
وقتی رفتی بیرون بلندشدم و لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون
وقتی در چادرو باز کردم و دیدم دم چادر وایستاده وقتی فهمید از چادر اومدم و بیرون به طرفم برگشت
ا.ت: حالا تو برو لباستو عوض کن من همینجا منتظر میمونم
فلیکس :اوک
و رفت تو چادر
وا
این چرا اینجوری میکنه نکنه خجالت میکشه؟
بعد چند دقیقه اومد بیرون که باهم به که باهم به سمت جایی که بقیه بودن رفتیم
پرستارا و مریضا داشتن غذا میخوردن
منم که داشتم ضعف میکردم
خیلی عادی رفتم نشستم کنار سوهی
انگار نه انگار دیروز جلوشون پریود شدم
فلیکس هم خیلی آروم کنارم نشست
همه با تعجب نگاهم میکردن منم همرو به تخ*مم گرفتم
شروع به غذا خوردن کردم
بعد چند دقیقه غذام تموم شد سرمو بلند کردم که دیدم بیشترا از پشت میز بلند شدن و رفتن پس منم رو به فلیکس کردمو گفتم
ا.ت: بریم؟
فلیکس : آره بریم
مریض ها همراه پرستار مخصوص خودشون تویه کمپ میچرخیدن و هرکی یه طرف بود
منو فلیکس هم همینجوری داشتیم قدم میزدیم
که یهو چشمم به یه نیمکت کوچیک خورد
گوشه ی لباس فلیکس رو گرفتم و به سمت نیمکت کشیدمش
وقتی به نیمکت رسیدم سریع روش نشستم
که دیدم فلیکس داره همینجوری عین بوز نگام میکنه
ا.ت: چرا نگاه میکنی؟ بشین دیگه
در سکوت کامل نشست
ای بابا دیگه دارم عصبی میشم چرا انقدر بی تفاوته اخه؟
چند دقیقه گزشت دیدم این حرف نمیزنه پس خودم پیش قدم شدم
پایان پارت ۱۱🌾
۷.۵k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.