روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:12
(ویو ا.ت)
ا.ت : اه کافیه دیگه
فلیکس : چی؟
ا.ت: مرتیکه چرا انقدر بی تفاوتی؟
داری میری رو اعصابم
فلیکس: تو چرا انقدر از اینکه بهت بی توجهم ناراحتی ؟
الان چی میگفتم ؟
جوابی نداشتم بدم
ا.ت: خب ..... چیزه.......میدونی
مثلا من پرستارتم باید باهام حرف بزنی تا بتونم بهت کمک کنم ولی وقتی سکوت میکنی یعنی اینجا بودنم بی معنیه
فلیکس: خب الان من چی بگم؟
و باز هم چیزی نداشتم بگم
من فقط دلم میخواست باهام حرف بزنه
ا.ت: خوب..... درباره خواب دیشبت بگو
فلیکس: دیشب خوابی ندیدم
ا.ت: چی ؟منظورت چیه ؟مگه نگفتی هر شب خواب میبینی؟
فلیکس : آره درسته گفتم
ولی دیشب هیچ خوابی ندیدم
خودمم دلیلشو نمیدونم
یاد وقتی افتادم که با فلیکس تو ماشین خوابیدیم اون موقع فلیکس کنارم بود منم اون موقع کابوس ندیدم
دیشبم یهو کابوسم قطع شد
ممکنه بخاطر این باشه که فلیکس دیشب اومده بود پیشم؟
ا.ت: تا حالا برات اتفاقی افتاده بود که کابوس نبینی؟
فلیکس: نه
البته بجز وقتی که تو ماشین خوابیدیم اون موقع هم کابوس ندیدم
حدسم درست بود
وقتی کنار فلیکسم کابوس نمیبینم و اونم وقتی کنار منه
ولی دلیلش چی میتونه باشه؟
منو فلیکس چه ارتباطی با هم داریم؟
این فکر ها مثل خوره به مغزم افتاده بودن
منم سعی داشتم جوابی براشون پیدا کنم
که یهو زیر شکمم تیر کشید
سریع دستمو رو ناحیه درد گزاشتم
و خودمو جمع کردم
به کل یادم رفته بود پریودم
فلیکس وقتی وضعیتمو دید با سرعت بلند شدو اومد جلوم و پرسید
فلیکس : هی حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟
میخای ببرمت چادر؟ یا شایدم سردسته میخای برات پتو بیارم ؟
از این نگرانیش برای لحظه ای لبخند زدم
ولی با درد زیر شکمم صورتمو جمع کردم
فلیکس: ا.ت خوبی؟
میشه یه حرفی بزنی؟
سعی کردم لبخندی بزنم و گفتم
ا.ت: خوبم نگران نباش
ولی زیر شکمم تیری کشید که باعث شد صورتم از درد جمع بشه
از شدت درد تو خودم جمع شدمو خودمو بغل
کرده بودم
بغضم گرفته بودو داشتم تمام سعیم رو می کردم که بغضمو قورت بدم
ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید که باعث شد بقیه ی اشک ها هم راه خودشونو پیدا کنن و سرازیر بشن
زیر شکمم درد زیادی داشت
و داشت منو دیوونه میکرد دستامو درو خودم گره زدمو و سرمو پایین انداختم
ولی یهو احساس کردم تو جایه گرمی فرود اومدم
سرمو بلند کردم
این فلیکس بود که بازوهاشو دورم حلقه کرده بود
با چشمایه اشکی نگاهش کردم
که دستشو رو سرم گزاشت و کاری کرد سرمو بزارم رو سینش و همونجوری که یه دستش درو کمرم بود و دست دیگش رو موهام بودو موهامو ناز میکرد گفت
فلیکس: نیازی نیست جلویه من بغضتو نگه داری
P:12
(ویو ا.ت)
ا.ت : اه کافیه دیگه
فلیکس : چی؟
ا.ت: مرتیکه چرا انقدر بی تفاوتی؟
داری میری رو اعصابم
فلیکس: تو چرا انقدر از اینکه بهت بی توجهم ناراحتی ؟
الان چی میگفتم ؟
جوابی نداشتم بدم
ا.ت: خب ..... چیزه.......میدونی
مثلا من پرستارتم باید باهام حرف بزنی تا بتونم بهت کمک کنم ولی وقتی سکوت میکنی یعنی اینجا بودنم بی معنیه
فلیکس: خب الان من چی بگم؟
و باز هم چیزی نداشتم بگم
من فقط دلم میخواست باهام حرف بزنه
ا.ت: خوب..... درباره خواب دیشبت بگو
فلیکس: دیشب خوابی ندیدم
ا.ت: چی ؟منظورت چیه ؟مگه نگفتی هر شب خواب میبینی؟
فلیکس : آره درسته گفتم
ولی دیشب هیچ خوابی ندیدم
خودمم دلیلشو نمیدونم
یاد وقتی افتادم که با فلیکس تو ماشین خوابیدیم اون موقع فلیکس کنارم بود منم اون موقع کابوس ندیدم
دیشبم یهو کابوسم قطع شد
ممکنه بخاطر این باشه که فلیکس دیشب اومده بود پیشم؟
ا.ت: تا حالا برات اتفاقی افتاده بود که کابوس نبینی؟
فلیکس: نه
البته بجز وقتی که تو ماشین خوابیدیم اون موقع هم کابوس ندیدم
حدسم درست بود
وقتی کنار فلیکسم کابوس نمیبینم و اونم وقتی کنار منه
ولی دلیلش چی میتونه باشه؟
منو فلیکس چه ارتباطی با هم داریم؟
این فکر ها مثل خوره به مغزم افتاده بودن
منم سعی داشتم جوابی براشون پیدا کنم
که یهو زیر شکمم تیر کشید
سریع دستمو رو ناحیه درد گزاشتم
و خودمو جمع کردم
به کل یادم رفته بود پریودم
فلیکس وقتی وضعیتمو دید با سرعت بلند شدو اومد جلوم و پرسید
فلیکس : هی حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟
میخای ببرمت چادر؟ یا شایدم سردسته میخای برات پتو بیارم ؟
از این نگرانیش برای لحظه ای لبخند زدم
ولی با درد زیر شکمم صورتمو جمع کردم
فلیکس: ا.ت خوبی؟
میشه یه حرفی بزنی؟
سعی کردم لبخندی بزنم و گفتم
ا.ت: خوبم نگران نباش
ولی زیر شکمم تیری کشید که باعث شد صورتم از درد جمع بشه
از شدت درد تو خودم جمع شدمو خودمو بغل
کرده بودم
بغضم گرفته بودو داشتم تمام سعیم رو می کردم که بغضمو قورت بدم
ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید که باعث شد بقیه ی اشک ها هم راه خودشونو پیدا کنن و سرازیر بشن
زیر شکمم درد زیادی داشت
و داشت منو دیوونه میکرد دستامو درو خودم گره زدمو و سرمو پایین انداختم
ولی یهو احساس کردم تو جایه گرمی فرود اومدم
سرمو بلند کردم
این فلیکس بود که بازوهاشو دورم حلقه کرده بود
با چشمایه اشکی نگاهش کردم
که دستشو رو سرم گزاشت و کاری کرد سرمو بزارم رو سینش و همونجوری که یه دستش درو کمرم بود و دست دیگش رو موهام بودو موهامو ناز میکرد گفت
فلیکس: نیازی نیست جلویه من بغضتو نگه داری
۷.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.