🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 174
#paniz
به دیانا و نیکا تکستی فرستادم که بر ناهار بیان خونمون ، مهشاد و مهدیس تا یکم فرصت پیدا میکنن جین میشن
عایشه رو با راننده فرستادم خرید
خودم مشغول درست کردن غذا شدم از بابت رایان خیالم راحت بود چون دخترا برده بودنش پارک با ماهی
خلاصه اینجور بگم انگار چشم رضا رو دور دیده بودم و داشتم کار میکردم
بد هم نبود رفته من بر چی الکی بغض میکردم اره ببینمش دلم براش تنگ میشه ولی اگه سخت گیریاش کم کنه
گوشیم رو ویبره بود نگاهی بهش کردم که ویدیو کال کرده بود
پانیذ:بلهه خوده حلال زاده ایی تا بهش فک کردم زنگ زد
گوشی رو تنظیم کردم رو میز ناهار خوری و مشغول خورد شدن کاهو کردم
رضا:سلاممم عشقم
پانیذ:سلام نفسم خوبی کارا خوب پیش میره
یکم حال قیافش تغییر کرد یکم بهش نگا کردم که فهمیدم چقد دلم براش تنگ شده
رضا:داری چیکار میکنی پانی
پانیذ:دارم غذا درست میکنم
رضا:اونوقت عایشه دخترا کجان
پانید:دخترا با بچها و رایان رفتن پارک عایشه رو فرستادم بر خرید منم ناهار درست میکنم
رضا:من غلط کردم گوه خوردم
پانیذ:واا چرا قربونت برم هیچی نخوردی
رضا:پانی خسته میشی عزیزم
پانیذ:نه اتفاقا خیلی سبکم میشم حالا اینا رو ول کن اسم دخترمون چی بزاریم
کاهو های خورد شده رو ریختم رو ظرف و بقیه ی مواد خورد شده رو ریختم روش
رضا:اوممم پانیا پری پریسا پرنسا کدومشون
چشمکی زد که دستم زیر چونم گذاشتم
پانیذ:همه شون قشنگه تو کدومی میگی
رضا:پری بزاریمم
پانیذ:پری خوشگله
خنده ای کرد و چینی به بینیش داد
رضا:اره پری خوشگله
پانیذ:پس پری میذاریمش
رضا:دکتر رفتی
پانیذ:نه هفته ی بعد میرم که میشم 5 ماهه
رضا:باشه ولی حتما با یکی برو تنها نرو باشه گلم
پانیذ:چشم راستی کی میای
رضا:پانی 2 روزه اومدم
پانیذ:دلم بره سخت گیریات تنگ شده لامصب
رضا:من قربون لامصب گفتنت بشم زود میام
پانیذ:باشه کاری نداری
رضا:نه عزیزم برو خدافز
پانید:خدافز
گوشی رو قطع کردم پاشدم نگاهی به خورشت کردم عجب بوییی راه انداخته بودم
زنگ خونه خورد که رفتم سمت ایفون و درو زدم که نیکا و دیانا اومدن
پانید:سلام
دیانیکا:سلام
نیکا:بچها کجان
پانیذ:با مهشاد و مهدیس رفتن پارک الانا میرسن سلام به شما دوتا وروجکا
دینا و دانیال:سلام زن دایی
لبخندی زدم
پانیذ:برین اتاق رایان بازی کنین که الان ماهی و رایانم میاد
سری تکون دادن و از پله ها رفتن بالا
دیانا:خب چخبر خوبی
پانیذ:اره خوبم
براشون شربت خنکی اوردم خودمم نشستم کنارشون
نیکا:بشین چرا پاشدی تو اخه
پانید:نه بابا حالا چیزی پیدا کردین دیروز
دیانا:اره انقدر لباسای خوبی اورده بودن نگم برات
نیکا:ارع مخصوصا لباسای نوزاد دخترونه خیلی گوگولی داشتن
پانیذ:والا مهشاد دیروز یه کامیون لباس گرف بر پری ولی بازم میرم
پارت 174
#paniz
به دیانا و نیکا تکستی فرستادم که بر ناهار بیان خونمون ، مهشاد و مهدیس تا یکم فرصت پیدا میکنن جین میشن
عایشه رو با راننده فرستادم خرید
خودم مشغول درست کردن غذا شدم از بابت رایان خیالم راحت بود چون دخترا برده بودنش پارک با ماهی
خلاصه اینجور بگم انگار چشم رضا رو دور دیده بودم و داشتم کار میکردم
بد هم نبود رفته من بر چی الکی بغض میکردم اره ببینمش دلم براش تنگ میشه ولی اگه سخت گیریاش کم کنه
گوشیم رو ویبره بود نگاهی بهش کردم که ویدیو کال کرده بود
پانیذ:بلهه خوده حلال زاده ایی تا بهش فک کردم زنگ زد
گوشی رو تنظیم کردم رو میز ناهار خوری و مشغول خورد شدن کاهو کردم
رضا:سلاممم عشقم
پانیذ:سلام نفسم خوبی کارا خوب پیش میره
یکم حال قیافش تغییر کرد یکم بهش نگا کردم که فهمیدم چقد دلم براش تنگ شده
رضا:داری چیکار میکنی پانی
پانیذ:دارم غذا درست میکنم
رضا:اونوقت عایشه دخترا کجان
پانید:دخترا با بچها و رایان رفتن پارک عایشه رو فرستادم بر خرید منم ناهار درست میکنم
رضا:من غلط کردم گوه خوردم
پانیذ:واا چرا قربونت برم هیچی نخوردی
رضا:پانی خسته میشی عزیزم
پانیذ:نه اتفاقا خیلی سبکم میشم حالا اینا رو ول کن اسم دخترمون چی بزاریم
کاهو های خورد شده رو ریختم رو ظرف و بقیه ی مواد خورد شده رو ریختم روش
رضا:اوممم پانیا پری پریسا پرنسا کدومشون
چشمکی زد که دستم زیر چونم گذاشتم
پانیذ:همه شون قشنگه تو کدومی میگی
رضا:پری بزاریمم
پانیذ:پری خوشگله
خنده ای کرد و چینی به بینیش داد
رضا:اره پری خوشگله
پانیذ:پس پری میذاریمش
رضا:دکتر رفتی
پانیذ:نه هفته ی بعد میرم که میشم 5 ماهه
رضا:باشه ولی حتما با یکی برو تنها نرو باشه گلم
پانیذ:چشم راستی کی میای
رضا:پانی 2 روزه اومدم
پانیذ:دلم بره سخت گیریات تنگ شده لامصب
رضا:من قربون لامصب گفتنت بشم زود میام
پانیذ:باشه کاری نداری
رضا:نه عزیزم برو خدافز
پانید:خدافز
گوشی رو قطع کردم پاشدم نگاهی به خورشت کردم عجب بوییی راه انداخته بودم
زنگ خونه خورد که رفتم سمت ایفون و درو زدم که نیکا و دیانا اومدن
پانید:سلام
دیانیکا:سلام
نیکا:بچها کجان
پانیذ:با مهشاد و مهدیس رفتن پارک الانا میرسن سلام به شما دوتا وروجکا
دینا و دانیال:سلام زن دایی
لبخندی زدم
پانیذ:برین اتاق رایان بازی کنین که الان ماهی و رایانم میاد
سری تکون دادن و از پله ها رفتن بالا
دیانا:خب چخبر خوبی
پانیذ:اره خوبم
براشون شربت خنکی اوردم خودمم نشستم کنارشون
نیکا:بشین چرا پاشدی تو اخه
پانید:نه بابا حالا چیزی پیدا کردین دیروز
دیانا:اره انقدر لباسای خوبی اورده بودن نگم برات
نیکا:ارع مخصوصا لباسای نوزاد دخترونه خیلی گوگولی داشتن
پانیذ:والا مهشاد دیروز یه کامیون لباس گرف بر پری ولی بازم میرم
۸.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.