🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 172
#paniz
بعد اینکه غذامون رو تو رستوران خوردیم راهی خونه شدیم
مهدیس ماشینو پارک کرد درو عایشه باز کرد رفتیم خونه ساعت 11 شده بود پاکت لباسا رو گذاشتم کنار در که عایشه میبرد اتاقم نشستیم رو مبل دستم گذاشتم رو شکممم
پانیذ:عاییی من دیگه خسته شدمم
مهشاد:منم دارم میمیرم دیگه
مهدیس:واییی بسه بچها کجان
عایشه:خابیدن
پانیذ:عهه دستت دردنکنه دخترا شما هم اینجا بمونین دیگه یه دست لباسم هست عایشه میده بهتون
مهدیس: باشه ...پس مهشاد پتشو بریم بخابیم دیگه دارم هلاک میشم
دخترا رفتن اتاق منم رایانو از اتاقش برداشتم پیش خودم میخابونمش
وقتی رایان رو گذاشتم رو تخت خودم لباسم عوض
کردم با یه لباس راحتی شونه ای به موهام زدم ، ارایشمم پاک کردم
نگاهی به پاکت لباسام کردم انقدر خرید کرده بودیم حد نداشت
از پاکت لباس ها چشم گرفتم و دراز کشیدم کنار رایان سرم گذاشتم رو بالشت گوشیم برداشتم تا زنگ بزنم به رضا......
#leoreza
اسماعیلی:پس تا چند هفته دیگه اینجا هستید اشکال نداره بقیه اش رو میام پاریس ادامه میدیم
ممدرضا:بله اگه لطف میکنین
رضا:پس اخرین حرف رو میزنم من اگه بشه یه جلسه طولانی ام تو پاریس بزاری بعد اتمام کار اگه مشکلی پیش نیاد
همکار اسماعیلی که بغل دستش بود لب زد
همکار:بله چرا که نه
محراب:خب پروژه رو شروع میکنیم از فردا ساعت چند خدمتتون باشیم جناب
اسماعیلی: ساعت 10 اوکی
رضا:بله اوکی
بعد حرف زدن های طولانی خسته کننده گوشیم زنگ خورد رو ویبره بود پانیذ زنگ میزد
انگار بعد چند ساعت دوباره لبخند به لبم اومد ریجکتش کردم که بهم تکست داد
بازش کردم
پانیذ:چرا جواب نمیدی اتفاقی افتاده رضاا؟؟
براش تایپ کردم
رضا:نه تو جلسه ام تموم شد زنگ میزنم
براش فرستادم که در حال تایپ بود هواسم به جمع دادم که برام تکست فرستاد
پانیذ:باشه اگه دیدی جواب ندادم بدون خواب بودم از خستگی چشام قرمز شده
نگران به پیامی که داده شد خیره شدم که با اومدن ارنج ممدرضا به خودم اومدم
ممدرضا:اون لامصب بذار کنار انقدر مردک حرف زد مغزمو خورد
صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و مشغول شام شدیم کل شام ذهنم درگیر تکستش بود خسته شده بود چشاش قرمز شده
نکنه باز گریه کرده چشماش قرمز شده
هوفی از سر کلافه بودنم کشیدم که جلسه تموم شد چون تو رستوران هتل بودیم راحت به اتاقامون رسیدیم پیرهنم از تنم خارج کردم گوشیم گرفته ام دستم تا زنگ بزنم بهش 1 بوق 2 بوق 3 بوق جواب نمیداد اگه خاب باشم باید جواب میداد
اگه جواب نمیداد از نگرانی من اینجا میمردم...
پارت 172
#paniz
بعد اینکه غذامون رو تو رستوران خوردیم راهی خونه شدیم
مهدیس ماشینو پارک کرد درو عایشه باز کرد رفتیم خونه ساعت 11 شده بود پاکت لباسا رو گذاشتم کنار در که عایشه میبرد اتاقم نشستیم رو مبل دستم گذاشتم رو شکممم
پانیذ:عاییی من دیگه خسته شدمم
مهشاد:منم دارم میمیرم دیگه
مهدیس:واییی بسه بچها کجان
عایشه:خابیدن
پانیذ:عهه دستت دردنکنه دخترا شما هم اینجا بمونین دیگه یه دست لباسم هست عایشه میده بهتون
مهدیس: باشه ...پس مهشاد پتشو بریم بخابیم دیگه دارم هلاک میشم
دخترا رفتن اتاق منم رایانو از اتاقش برداشتم پیش خودم میخابونمش
وقتی رایان رو گذاشتم رو تخت خودم لباسم عوض
کردم با یه لباس راحتی شونه ای به موهام زدم ، ارایشمم پاک کردم
نگاهی به پاکت لباسام کردم انقدر خرید کرده بودیم حد نداشت
از پاکت لباس ها چشم گرفتم و دراز کشیدم کنار رایان سرم گذاشتم رو بالشت گوشیم برداشتم تا زنگ بزنم به رضا......
#leoreza
اسماعیلی:پس تا چند هفته دیگه اینجا هستید اشکال نداره بقیه اش رو میام پاریس ادامه میدیم
ممدرضا:بله اگه لطف میکنین
رضا:پس اخرین حرف رو میزنم من اگه بشه یه جلسه طولانی ام تو پاریس بزاری بعد اتمام کار اگه مشکلی پیش نیاد
همکار اسماعیلی که بغل دستش بود لب زد
همکار:بله چرا که نه
محراب:خب پروژه رو شروع میکنیم از فردا ساعت چند خدمتتون باشیم جناب
اسماعیلی: ساعت 10 اوکی
رضا:بله اوکی
بعد حرف زدن های طولانی خسته کننده گوشیم زنگ خورد رو ویبره بود پانیذ زنگ میزد
انگار بعد چند ساعت دوباره لبخند به لبم اومد ریجکتش کردم که بهم تکست داد
بازش کردم
پانیذ:چرا جواب نمیدی اتفاقی افتاده رضاا؟؟
براش تایپ کردم
رضا:نه تو جلسه ام تموم شد زنگ میزنم
براش فرستادم که در حال تایپ بود هواسم به جمع دادم که برام تکست فرستاد
پانیذ:باشه اگه دیدی جواب ندادم بدون خواب بودم از خستگی چشام قرمز شده
نگران به پیامی که داده شد خیره شدم که با اومدن ارنج ممدرضا به خودم اومدم
ممدرضا:اون لامصب بذار کنار انقدر مردک حرف زد مغزمو خورد
صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و مشغول شام شدیم کل شام ذهنم درگیر تکستش بود خسته شده بود چشاش قرمز شده
نکنه باز گریه کرده چشماش قرمز شده
هوفی از سر کلافه بودنم کشیدم که جلسه تموم شد چون تو رستوران هتل بودیم راحت به اتاقامون رسیدیم پیرهنم از تنم خارج کردم گوشیم گرفته ام دستم تا زنگ بزنم بهش 1 بوق 2 بوق 3 بوق جواب نمیداد اگه خاب باشم باید جواب میداد
اگه جواب نمیداد از نگرانی من اینجا میمردم...
۸.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.