🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 175
#paniz
زنگ ایفون خورد که
دیانا:من باز میکنم
نیکا:پانی ما هم پاشیم میز رو اماده کنیم
سری تکون دادم و با هم مشغول امادن میز شدیم مهدیس و مهشاد بهمون اضافه شدن
بچها هم صدا کردیم و مشغول ناهار خوردن شدیم غذای رایان دادم تموم شد و خودم شروع کردم به خوردن بقیه غذام
وقتی تموم کردیم
چون عایشه اومده بود میز اون جمع کرد و با دخترا دور هم جمع شدیم
هر کی یه چیزی میگفت و حرفی میزد
پانیذ:پایه یه فیلم طنز هستین
نیکا:اخ گل گفتی بزاریم
دیانا:هوم
همه اوکی دادیم و یه فیلم دیدیم بچها خوابشون برده بود با مهشاد جایی براشون انداختیم تو
اتاق رایان و خوابیدن.....
#leoreza
2ماه بعد
نگاهی به ویوی پنجره ی اتاق کردم 2 ماه گذشت ، امشب یعنی چند ساعت دیگه پرواز داشتیم
فک نمیکردم این کار انقدر طول بکشه ولی هر چی که بود تموم شد گذشت
نفسی گرفتم و چمدون اماده شدم رو کنار در گذاشتم
تو دلم اشوب بود بر دیدنش و نگاه کردنش
دلم لک زده بود بر 3 تاشون از سر ذوق و خوشحالی خوابم نمیبرد
پس تصمیم گرفتم بزنم بیرون 3 شب 4 و نیم پرواز بود
یک ساعتی وقت داشتم پیاده زدم بیرون دخترا خبر داشتن میومدیم ولی خودم بهشون گفتم نگه بهش دوس نداشتم بیخوابی بکشه
وارد یه خیابونی شدم که کلا بساط کرده بودن انواع اقسام شیرینی ها ، شکلات ها و لوشک ها گه پانیذ بود
الان لب و لوچه اش اب افتاد بود از هر کدون از لواشک و الوچه های ترش یکم گرفته ام و به راهم ادامه دادم دقیقن وقتی بهش فک میکردم
خندم میگرفت همین جور که میرفتم چشم خورد به لباسای بچه گونه چقد ناز بودن ننه
سرهمی بود و بند داشت پایین تنشم حالت شلوارک بود رنگ شیری خیلی قشنگ بود تصور بچه مون که بدنیا بیاد اینو تنش کنم دلم غنچ رف انگار نفس کشیدن یادش میره
رضا:ببخشید اون لباس رو به من میدین
فروشنده لباس رو داد بهم انقدر خوشگل بود که گرفتمش وقتی کارتم بهش میدادم
یه لباس پسرونه تیشرت و شلوارک ابی دیدم که فک اندازه رایان میشد وروجک دلم براش تنگ شده
روبه فروشنده لب زدم
رضا:این لباسم بهم بدین سایز 2 سال
فروشنده:چشم
لباس بچها رو حساب کردم و ادامه دادم
نزدیک 1 ساعتی میشد که بیرون بودم یه دستم که کاملا پر شده بود
و قشنگ از وقت استفاده کرده بودم رفتم هتل و چیزایی که گرفته بودم رو گذاشتم تو چمدون و با پسرا راهی فرودگاه شدیم
اصن نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم و فرود اومدیم دم لابی فرودگاه از هم خدافزی کردیم و هر کی سوار ماشینش شد و رفت خونش
کل راه رو لحظه شماری میکردم تا برسم خونه ولی انگار راه طولانی شده بود
پارت 175
#paniz
زنگ ایفون خورد که
دیانا:من باز میکنم
نیکا:پانی ما هم پاشیم میز رو اماده کنیم
سری تکون دادم و با هم مشغول امادن میز شدیم مهدیس و مهشاد بهمون اضافه شدن
بچها هم صدا کردیم و مشغول ناهار خوردن شدیم غذای رایان دادم تموم شد و خودم شروع کردم به خوردن بقیه غذام
وقتی تموم کردیم
چون عایشه اومده بود میز اون جمع کرد و با دخترا دور هم جمع شدیم
هر کی یه چیزی میگفت و حرفی میزد
پانیذ:پایه یه فیلم طنز هستین
نیکا:اخ گل گفتی بزاریم
دیانا:هوم
همه اوکی دادیم و یه فیلم دیدیم بچها خوابشون برده بود با مهشاد جایی براشون انداختیم تو
اتاق رایان و خوابیدن.....
#leoreza
2ماه بعد
نگاهی به ویوی پنجره ی اتاق کردم 2 ماه گذشت ، امشب یعنی چند ساعت دیگه پرواز داشتیم
فک نمیکردم این کار انقدر طول بکشه ولی هر چی که بود تموم شد گذشت
نفسی گرفتم و چمدون اماده شدم رو کنار در گذاشتم
تو دلم اشوب بود بر دیدنش و نگاه کردنش
دلم لک زده بود بر 3 تاشون از سر ذوق و خوشحالی خوابم نمیبرد
پس تصمیم گرفتم بزنم بیرون 3 شب 4 و نیم پرواز بود
یک ساعتی وقت داشتم پیاده زدم بیرون دخترا خبر داشتن میومدیم ولی خودم بهشون گفتم نگه بهش دوس نداشتم بیخوابی بکشه
وارد یه خیابونی شدم که کلا بساط کرده بودن انواع اقسام شیرینی ها ، شکلات ها و لوشک ها گه پانیذ بود
الان لب و لوچه اش اب افتاد بود از هر کدون از لواشک و الوچه های ترش یکم گرفته ام و به راهم ادامه دادم دقیقن وقتی بهش فک میکردم
خندم میگرفت همین جور که میرفتم چشم خورد به لباسای بچه گونه چقد ناز بودن ننه
سرهمی بود و بند داشت پایین تنشم حالت شلوارک بود رنگ شیری خیلی قشنگ بود تصور بچه مون که بدنیا بیاد اینو تنش کنم دلم غنچ رف انگار نفس کشیدن یادش میره
رضا:ببخشید اون لباس رو به من میدین
فروشنده لباس رو داد بهم انقدر خوشگل بود که گرفتمش وقتی کارتم بهش میدادم
یه لباس پسرونه تیشرت و شلوارک ابی دیدم که فک اندازه رایان میشد وروجک دلم براش تنگ شده
روبه فروشنده لب زدم
رضا:این لباسم بهم بدین سایز 2 سال
فروشنده:چشم
لباس بچها رو حساب کردم و ادامه دادم
نزدیک 1 ساعتی میشد که بیرون بودم یه دستم که کاملا پر شده بود
و قشنگ از وقت استفاده کرده بودم رفتم هتل و چیزایی که گرفته بودم رو گذاشتم تو چمدون و با پسرا راهی فرودگاه شدیم
اصن نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم و فرود اومدیم دم لابی فرودگاه از هم خدافزی کردیم و هر کی سوار ماشینش شد و رفت خونش
کل راه رو لحظه شماری میکردم تا برسم خونه ولی انگار راه طولانی شده بود
۷.۵k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.