❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
حتی بعضیا میگفتن هیونجین هم عموزاده سیتراست که انقدر بهش بال و پر داده!
و خب... من و هیون هم گذاشتیم به شایعه ساختن ادامه بدن. اینجوری دیگه کسی مزاحممون نمیشد!
ـــ به چی فکر میکنی؟
به چشمای براق هیون نگاه کردم: به اینکه این سالا چقدر عجیب گذشت!
لبخند کجی زد: حق باتوعه، انگار همین دیروز بود که من و تو با دیدن مرک ادما عق میزدیم!
پوزخند زدم: ولی الان اگه روزی دست کم یه نفر رو نکشم روزم شب نمیشه!
هیونجین خندید و موهامو مرتب کرد: ماده گرگ وحشی من، تو هم مثل آلفاجم شدی!
صدای بلند لارا نزاشت جواب هیونجین رو بدم: والری، والری...
اخم کردم: چه مرگته؟ چرا عمارت رو گذاشتی رو سرت؟
با هیجان گفت: آلفاجم برگشتن!
من و هیونجین به هم نگاه کردیم و بعد مثل تیر از چله رها شدیم!
مهم نبود ما ارشد های عمارتیم و من 23ساله و اون 24 ساله است!
یه ماه بود سیترا برای مزاکره به ایتالیا رفته بود و ما مثل توله هایی که مادرشون از شکار برگشته با هم مسابقه میزاشتیم تا زودتر به مادرمون برسیم!
دم در عمارت غلغله بود!
همه دخترا و اعضای عمارت، حتی آشپز ها و خدمت کارا جمع شده بودن تا به سیترا خوش آمد بگن.
با حرص همه رو کنار زدم: برین کنار، یالا راهو برام باز کنین.
به سختی از بین جمعیت رد شدم و به محض دیدن سیترا که طبق که طبق معمول کت چرم و شلوار جذب مشکی تنش بود و رایحه مست کننده مگنولیا ازش ساطع میشد ناخاسته لبخند زدم: آلفاجم...!
سیترا لیسا رو که بغلش کرده بود رها کرد و به سمتم چرخید: عاح توله گرگ منو ببین!
اما قبل از اینکه بتونه بغلم کنه یهو از جا کنده شد و رفت رهوا!
هیونجین سیترا رو از کمرش بلند کرد و تو هوا چرخوند: ملکه هات و جذاب منو ببین، خوش اومدی مای لاو!
اعتراض دخترا بلند شد: آلفاجم رو پس بدههه!
چشمای طوسی سیترا درخشید و قهقهه زد: بزارم زمین پسره گرگ و خرس!
هیونجین بازم چرخوندش و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود، چطور دلت اومد این همه مدت تنهامون بزاری؟
سیترا به شونه های ورزیده هیونجین چنگ زد: منو بزار زمین وولف بوی، همش یه ماه نبودم عین هرکول شدی!
هیونجین چشمک زد: به آلفام کشیدم!
بعد سیترا رو گذاشت زمین و محکم پیشونیش رو بوسید: خوش اومدی آلفاجم.
سیترا گونه هیونجین رو نوازش کرد: ممنونم هیون، تو این یه ماه چقدر قد کشیدی... عاح خدای من، حس مادری رو دارم که بزرگ شدن بچش رو از دست داده! هیونجین گونش رو به کف دست سیترا مالید: پس دیگه نباید ترکمون کنی تا بزرگ شدنمون رو ببینی!
سیترا خندید و سر تکون داد: همین کار رو میکنم. بعد از هیونجین فاصله گرفت و اومد طرف من: یاقوت کبود بیا اینجا ببینم! با لبخند رفتم بغل سیترا: خوش اومدی دختر عمو.
.... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
و خب... من و هیون هم گذاشتیم به شایعه ساختن ادامه بدن. اینجوری دیگه کسی مزاحممون نمیشد!
ـــ به چی فکر میکنی؟
به چشمای براق هیون نگاه کردم: به اینکه این سالا چقدر عجیب گذشت!
لبخند کجی زد: حق باتوعه، انگار همین دیروز بود که من و تو با دیدن مرک ادما عق میزدیم!
پوزخند زدم: ولی الان اگه روزی دست کم یه نفر رو نکشم روزم شب نمیشه!
هیونجین خندید و موهامو مرتب کرد: ماده گرگ وحشی من، تو هم مثل آلفاجم شدی!
صدای بلند لارا نزاشت جواب هیونجین رو بدم: والری، والری...
اخم کردم: چه مرگته؟ چرا عمارت رو گذاشتی رو سرت؟
با هیجان گفت: آلفاجم برگشتن!
من و هیونجین به هم نگاه کردیم و بعد مثل تیر از چله رها شدیم!
مهم نبود ما ارشد های عمارتیم و من 23ساله و اون 24 ساله است!
یه ماه بود سیترا برای مزاکره به ایتالیا رفته بود و ما مثل توله هایی که مادرشون از شکار برگشته با هم مسابقه میزاشتیم تا زودتر به مادرمون برسیم!
دم در عمارت غلغله بود!
همه دخترا و اعضای عمارت، حتی آشپز ها و خدمت کارا جمع شده بودن تا به سیترا خوش آمد بگن.
با حرص همه رو کنار زدم: برین کنار، یالا راهو برام باز کنین.
به سختی از بین جمعیت رد شدم و به محض دیدن سیترا که طبق که طبق معمول کت چرم و شلوار جذب مشکی تنش بود و رایحه مست کننده مگنولیا ازش ساطع میشد ناخاسته لبخند زدم: آلفاجم...!
سیترا لیسا رو که بغلش کرده بود رها کرد و به سمتم چرخید: عاح توله گرگ منو ببین!
اما قبل از اینکه بتونه بغلم کنه یهو از جا کنده شد و رفت رهوا!
هیونجین سیترا رو از کمرش بلند کرد و تو هوا چرخوند: ملکه هات و جذاب منو ببین، خوش اومدی مای لاو!
اعتراض دخترا بلند شد: آلفاجم رو پس بدههه!
چشمای طوسی سیترا درخشید و قهقهه زد: بزارم زمین پسره گرگ و خرس!
هیونجین بازم چرخوندش و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود، چطور دلت اومد این همه مدت تنهامون بزاری؟
سیترا به شونه های ورزیده هیونجین چنگ زد: منو بزار زمین وولف بوی، همش یه ماه نبودم عین هرکول شدی!
هیونجین چشمک زد: به آلفام کشیدم!
بعد سیترا رو گذاشت زمین و محکم پیشونیش رو بوسید: خوش اومدی آلفاجم.
سیترا گونه هیونجین رو نوازش کرد: ممنونم هیون، تو این یه ماه چقدر قد کشیدی... عاح خدای من، حس مادری رو دارم که بزرگ شدن بچش رو از دست داده! هیونجین گونش رو به کف دست سیترا مالید: پس دیگه نباید ترکمون کنی تا بزرگ شدنمون رو ببینی!
سیترا خندید و سر تکون داد: همین کار رو میکنم. بعد از هیونجین فاصله گرفت و اومد طرف من: یاقوت کبود بیا اینجا ببینم! با لبخند رفتم بغل سیترا: خوش اومدی دختر عمو.
.... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۳.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.