❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
یجی با حرص گفت: چه بخای چه نخای من دارم نانزدت میشم پسر عمو، پس اگه میخای جون اون توله سگو حفظ کنی بهتره مراقب رفتارت با من باشی!
تهیونگ با خشم چنگ محکمی به کمرش زد و لباشو به گوشش چسبوند: اگه فقط یه تار مو از سرش کم بشه دودمانت رو به باد میدم یجی!
والری که تمام مدت اونا رو زیر نظر داشت با این حرکت ظاهرا مالکانه تهیونگ که یجی زو به خودش میفشرد و تو گوشش زمزمه میکرد بغضش سنگین تر شد!
یجی با حس نگاه والری از قصد لبخند زد و دستاشو دور گردن تهیونگ انداخت!
همش یه سوتفاهم بود اما والری بیچاره که اینو نمیدونست!
والری نگاهشو گرفت و آبی های براقش رو به هیونجین دوخت: به نظرت تا کی دووم میارم؟
هیونجین با حس غم صدای والری با ناراحتی پیشونیش رو بوسید: تو خیلی قوی هستی بیب، من بهت ایمان دارم!
والری آهی کشید. سیترا راست میگفت... دنیا واقعا بی رحم بود!
در ادامه مهمونی اتفاق خواصی نیفتاد و اعضای بلک وولف فقط تا ساعت 7 موندن و بعد ازخداحافظی به سمت عمارتشون راه افتادن!
به محض ورود به عمارت بغض والری ترکید و شروع کرد به ضجه زدن.
سیترا به لارا و لیسا و هیونجین اشاره کرد که چیزی نیست و کاری بهش نداشته باشن تا خالی بشه!
تموم مدتی که اشک میریخت سرش رو تو سینه سیترا قایم کرده بود و هق میزد!
بقیه هم به دستور سیترا عمارت وسایل شخصیشون رو جمع میکردن.
والری گیج تر از این بود که بفهمه چه خبره، اما وقتی که سیترا پیشنونیش رو بوسید و گفت دیگه کافیه، چشمای متورم و سرخش رو باز کرد: چی؟ کجا میریم؟
سیترا از جاش بلند شد و گفت: باید بریم آمریکا به مقر اصلی، انتقامم رو گرفتم و دیگه تو این کشور جهنمی کاری نداریم!
جهنمی؟ صفت خوبی به نظر میرسید... فاصله گرفتن از تهیونگ؟ عالی به نظر میرسید!
با همون لباس شب چروک شده به سختی از جاش بلند شد: بریم!
سیترا لبخند مهربونی زد: الان نه توله گرگ، فردا ساعت 7 پرواز داریم، افرادم و دخترا با پرواز ساعت 5 امروز رفتن، من و تو و لارا و لیسا و هیونجین فردا میریم.
والری به ساعت که 12 رو نشون میداد نگاه کرد: 7 ساعت دیگه رو باید تو این کشور تحمل کنم؟
سیترا اشکاشو از رو صورتش پاک کرد: بهت ارامبخش میدم تا بخابی!
برخلاف چیزی که سیترا گفته بود حتی ارامبخش هم باعث نشد راحت بخوابه و تا صبح کابوس دید! در نتیجه وقتی که به فرودگاه رفتن کسل و بی حال بود. هیونجین تموم سعیش رو برای سرحال کردنش میکرد، اما بی فایده بود... والری واقعا شبیه یه مرده متحرک به نظر میرسید!
بالاخره وقتی که سوار هواپیما شدن والری تونست نفس راحتی بکشه! موقع تیک اف هیونجین دستش رو محکم گرفت تا نترسه... اما والریا دیگه از هیچ چیز نمیترسید...!
༺پایان جلد اول༻
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
تهیونگ با خشم چنگ محکمی به کمرش زد و لباشو به گوشش چسبوند: اگه فقط یه تار مو از سرش کم بشه دودمانت رو به باد میدم یجی!
والری که تمام مدت اونا رو زیر نظر داشت با این حرکت ظاهرا مالکانه تهیونگ که یجی زو به خودش میفشرد و تو گوشش زمزمه میکرد بغضش سنگین تر شد!
یجی با حس نگاه والری از قصد لبخند زد و دستاشو دور گردن تهیونگ انداخت!
همش یه سوتفاهم بود اما والری بیچاره که اینو نمیدونست!
والری نگاهشو گرفت و آبی های براقش رو به هیونجین دوخت: به نظرت تا کی دووم میارم؟
هیونجین با حس غم صدای والری با ناراحتی پیشونیش رو بوسید: تو خیلی قوی هستی بیب، من بهت ایمان دارم!
والری آهی کشید. سیترا راست میگفت... دنیا واقعا بی رحم بود!
در ادامه مهمونی اتفاق خواصی نیفتاد و اعضای بلک وولف فقط تا ساعت 7 موندن و بعد ازخداحافظی به سمت عمارتشون راه افتادن!
به محض ورود به عمارت بغض والری ترکید و شروع کرد به ضجه زدن.
سیترا به لارا و لیسا و هیونجین اشاره کرد که چیزی نیست و کاری بهش نداشته باشن تا خالی بشه!
تموم مدتی که اشک میریخت سرش رو تو سینه سیترا قایم کرده بود و هق میزد!
بقیه هم به دستور سیترا عمارت وسایل شخصیشون رو جمع میکردن.
والری گیج تر از این بود که بفهمه چه خبره، اما وقتی که سیترا پیشنونیش رو بوسید و گفت دیگه کافیه، چشمای متورم و سرخش رو باز کرد: چی؟ کجا میریم؟
سیترا از جاش بلند شد و گفت: باید بریم آمریکا به مقر اصلی، انتقامم رو گرفتم و دیگه تو این کشور جهنمی کاری نداریم!
جهنمی؟ صفت خوبی به نظر میرسید... فاصله گرفتن از تهیونگ؟ عالی به نظر میرسید!
با همون لباس شب چروک شده به سختی از جاش بلند شد: بریم!
سیترا لبخند مهربونی زد: الان نه توله گرگ، فردا ساعت 7 پرواز داریم، افرادم و دخترا با پرواز ساعت 5 امروز رفتن، من و تو و لارا و لیسا و هیونجین فردا میریم.
والری به ساعت که 12 رو نشون میداد نگاه کرد: 7 ساعت دیگه رو باید تو این کشور تحمل کنم؟
سیترا اشکاشو از رو صورتش پاک کرد: بهت ارامبخش میدم تا بخابی!
برخلاف چیزی که سیترا گفته بود حتی ارامبخش هم باعث نشد راحت بخوابه و تا صبح کابوس دید! در نتیجه وقتی که به فرودگاه رفتن کسل و بی حال بود. هیونجین تموم سعیش رو برای سرحال کردنش میکرد، اما بی فایده بود... والری واقعا شبیه یه مرده متحرک به نظر میرسید!
بالاخره وقتی که سوار هواپیما شدن والری تونست نفس راحتی بکشه! موقع تیک اف هیونجین دستش رو محکم گرفت تا نترسه... اما والریا دیگه از هیچ چیز نمیترسید...!
༺پایان جلد اول༻
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۴.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.