name:blue side
name:blue_side
آرامش و اشتیاق را. قلب و ذهنم را. اما اکنون ، تمام انچه میخواهم این
است که در آبی ای بسوزم، که به روحم زده ای. و من جهانی
ساختم. که حقیقت نداشت...جهانی که مرا گرم میکرد. وقتی ذهنم
یخ زده بود. تو، رویای آبی دروغین من بودی. "
حال.. دنیای زیبای هوسوک، دو بخش شده بود. بخشی که اورا
طرد کرده بود. بخشی پر شده از رنگ ها. از نارنجی ها. قرمز
ها. زرد ها. و بخشی، طرف ابی رنگ دنیای او. هوسوک.. در
ان طرف ابی رنگ غرق شده بود.
اما دیگر کافی نبود؟ هوسوک تمام شب پیش را فکر کرده بود.
پالتوی خاکستری رنگش را دورش پیچیده بود و در خیابان به
تنهایی قدم میزد. زیر نور چراغ های خیابان. اسفالتی خیس از
باران صبح. از رو به روی چراغ روشن خانه ها میگذشت. خانه
هایی که زنده بودند. صدای خنده کودکان. اهنگ. بوی سوپ ها.
و گلهای نرگسی که از گلدان های ترک خورده پشت پنجره همسایه
پیرشان روییده بود. به یاد داشت... کسی معنای ان گلهارا
درگوشش زمزمه کرده بود.
"تولدی ، دوباره"
هوسوک هرگز توجه نکرده بود، نرگس ها تا چه حد زیبان.
راستی، این اعالمیه های مرگ همان همسایه پیر نبود؟ ایا او
درباره به دنیا امده بود؟ ایا اینبار ، شاد تر نبود؟ هوسوک، تمام
شب را در خیابان قدم زده و اندیشیده بود.
به رویای آبی رنگش. به جهانی که در ان غرق
شده بود. به دوروبرش نگاه میکرد. هیچ رنگی نبود. هیچ رنگی
را حس نمیکرد. هوسوک دلتنگ رنگ هایی بود که از دست داده
بود. به طرف ابی اش خیره بود. به طرف مغمومش. به جهانی
غمگین که خود را در ان حبس کرده بود. زخمی که از رها شدن
برداشته بود. و گویی هرگز خیالی برای ترک او نداشت. مردم
میامدند. مردم میرفتند. اما این رد خاطراتشان بود که هرگز پاک
نمیشد. هوسوک اینروزها این را بهتر از هرکسی درک میکرد.
اما هوسوک گیر کرده بود ، بین جهان ابی رنگی که هرگز در ان
رها نشده بود و جهانی رنگین که با او بیرحم بود. بین دروغی
شیرین. و حقیقتی تلخ. هوسوک تمام مدت به ان طرف چنگ زده
بود. به طرفی ابی رنگ. به جهانی سرد، که قلبش را گرم نگه
میداشت... هوسوک میدانست که به ارامی خواهد مرد. میدانست
در ان آبی غرق خواهد شد. بدنش یخ خواهد زد. و کم کم روحش
را خواهد باخت. طرف ابی رنگ، شیرین و کشنده بود. طرف
ابی رنگ... یک اعتیاد بود. یک اعتیاد لذت بخش...
تمام ما... جایی، در طرف ابی رنگ، گیر افتاده ایم.
اما این، پایان داستان هوسوک نبود! بوی نرگس ها گوشه ای از
اتاقش .از ان گلدان شیشه ای پر شده از اب، به مشام میرسید.
" فکر کردم زنده نخواهم ماند. دردناک بود محبوب من. درد
میکشیدم. فکر کردم به ارامی خواهم مرد.
نظرتونو بگید این فیک تموم شه فیک بعدی شرط داره
۹۰ تایی بشیم عشق و تنفر رو آپ میکنم
آرامش و اشتیاق را. قلب و ذهنم را. اما اکنون ، تمام انچه میخواهم این
است که در آبی ای بسوزم، که به روحم زده ای. و من جهانی
ساختم. که حقیقت نداشت...جهانی که مرا گرم میکرد. وقتی ذهنم
یخ زده بود. تو، رویای آبی دروغین من بودی. "
حال.. دنیای زیبای هوسوک، دو بخش شده بود. بخشی که اورا
طرد کرده بود. بخشی پر شده از رنگ ها. از نارنجی ها. قرمز
ها. زرد ها. و بخشی، طرف ابی رنگ دنیای او. هوسوک.. در
ان طرف ابی رنگ غرق شده بود.
اما دیگر کافی نبود؟ هوسوک تمام شب پیش را فکر کرده بود.
پالتوی خاکستری رنگش را دورش پیچیده بود و در خیابان به
تنهایی قدم میزد. زیر نور چراغ های خیابان. اسفالتی خیس از
باران صبح. از رو به روی چراغ روشن خانه ها میگذشت. خانه
هایی که زنده بودند. صدای خنده کودکان. اهنگ. بوی سوپ ها.
و گلهای نرگسی که از گلدان های ترک خورده پشت پنجره همسایه
پیرشان روییده بود. به یاد داشت... کسی معنای ان گلهارا
درگوشش زمزمه کرده بود.
"تولدی ، دوباره"
هوسوک هرگز توجه نکرده بود، نرگس ها تا چه حد زیبان.
راستی، این اعالمیه های مرگ همان همسایه پیر نبود؟ ایا او
درباره به دنیا امده بود؟ ایا اینبار ، شاد تر نبود؟ هوسوک، تمام
شب را در خیابان قدم زده و اندیشیده بود.
به رویای آبی رنگش. به جهانی که در ان غرق
شده بود. به دوروبرش نگاه میکرد. هیچ رنگی نبود. هیچ رنگی
را حس نمیکرد. هوسوک دلتنگ رنگ هایی بود که از دست داده
بود. به طرف ابی اش خیره بود. به طرف مغمومش. به جهانی
غمگین که خود را در ان حبس کرده بود. زخمی که از رها شدن
برداشته بود. و گویی هرگز خیالی برای ترک او نداشت. مردم
میامدند. مردم میرفتند. اما این رد خاطراتشان بود که هرگز پاک
نمیشد. هوسوک اینروزها این را بهتر از هرکسی درک میکرد.
اما هوسوک گیر کرده بود ، بین جهان ابی رنگی که هرگز در ان
رها نشده بود و جهانی رنگین که با او بیرحم بود. بین دروغی
شیرین. و حقیقتی تلخ. هوسوک تمام مدت به ان طرف چنگ زده
بود. به طرفی ابی رنگ. به جهانی سرد، که قلبش را گرم نگه
میداشت... هوسوک میدانست که به ارامی خواهد مرد. میدانست
در ان آبی غرق خواهد شد. بدنش یخ خواهد زد. و کم کم روحش
را خواهد باخت. طرف ابی رنگ، شیرین و کشنده بود. طرف
ابی رنگ... یک اعتیاد بود. یک اعتیاد لذت بخش...
تمام ما... جایی، در طرف ابی رنگ، گیر افتاده ایم.
اما این، پایان داستان هوسوک نبود! بوی نرگس ها گوشه ای از
اتاقش .از ان گلدان شیشه ای پر شده از اب، به مشام میرسید.
" فکر کردم زنده نخواهم ماند. دردناک بود محبوب من. درد
میکشیدم. فکر کردم به ارامی خواهم مرد.
نظرتونو بگید این فیک تموم شه فیک بعدی شرط داره
۹۰ تایی بشیم عشق و تنفر رو آپ میکنم
۷.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.