name:blue side
name:blue_side
در رویایی که ذهنمنوشته بودمش. آه.. در آن رویا.. تو هرگز مرا ترک نکرده بودی.
هرگز ان چشمان بیروح را ندیده بودم. در رویای آبی رنگم... "
خودکار را میان دستانش فشار داد. عشق یا تکه ای شیشه برنده.
رها کردن انچه محکم نگه داشته بودی، همیشه دردناک بود.
"در رویای ابی رنگم، تورا در اغوش میکشیدم. در رویا آبی
رنگم...تو در چشمانم زنده بودی. حتی اگر همه میگفتن محال
است...حتی اگر همه دیوانه میخوان دنم. حتی اگر واقعی نبود، باز
در رویای آبی رنگم، در اغوش میکشیدمت. در رویای آبی رنگم،
زیر نور ماه میخندیدیم. زیر نور ماه میبوسیدیم. این رویای شیرین،
روحم را رنگ زده بود. و میدانستم، که زنده نخواهم ماند. چنان
که یک تراژدی عاشقانه باید پایان یابد. "
چیزی درون ذهنش فریاد میکشید. به طرف آبی بازگرد. این
رویای شیرین را رها نکن.
قلبش فریاد میکشید. به طرف ابی بازگرد.
اما بوی نرگس ها، از هر فریادی قوی تر بود.
" اما امروز، از دردم می نویسم. از رشدم. از فرارم، از ان
رویای آبی رنگ. درد هایم را میشنوی؟ دارم فریادشان میکشم.
اینجا. بین این خطوط آبی رنگ در این کاغذ سفید. هی،
میدانستی؟ آبی کمیاب ترین رنگ درون طبیعت است. من، به
طرف آبی بازنخواهم گشت. تو، منشور من بودی. تو رنگ هارا
به من نشان میدادی. تو به من زیبایی ماه نقره ای را نشان دادی.
تو به من نشان دادی، غروب نارنجی را. تو به من نشان دادی،
سبز درختان کاج را. قهوه ای دانه های قهوه. و رنگ زرد عشق
را. و تو رفتی. رنگ هارا بردی. تمامشان را. بجز آبی، من
به اخرین رنگ چنگ زدم. در اخرین رنگ غرق شدم، و
میدانستم.. به ارامی خواهم مرد "
هوسوک مینوشت. نمیدانست ایا او هرگز این کلمات را خواهد
خواند یا نه. اهمیتی نداشت. او تنها نیاز داشت بخواند. بنویسد.
و بگوید... که چگونه رویای آبی رنگش را ترک کرد.
" اما قدم زدم. اما در مرز دنیای آبی و رنگین کمان کور کننده قدم
زدم. تا به یاد بیاورم کسی که باخود برده ای. کسی که بودم. قدم
زدم به یاد اوردم. که چگونه به غریبه ها لبخند میزدم. چگونه
برای دوستانم بستنی میخریدم. چگونه انتظار میکشیدم تا بهار
برسد. به یاد اوردم که پیش از تو که بودم. شاید، شاید اکنون
زمان ان رسیده باشد، تا این رویای آبی را ترک بگویم. رویای
ابی رنگی... که در ان تورا در اغوش میکشیدم. حتی اگر همه
میگفتند محال است.
عزیزم... من میدانستم.. که زنده نخواهم ماند"
خورشید ارام باال میامد. بوی نسیم بهاری. بوی گلها و باد ارامی
که صورت بیروحش را نوازش میکرد. به صندلی قدیمی چوبی
اش تکیه داد. قهوه اش به پایان رسیده بود. کی صبح شد؟ تمام
شب را بیدار بود. تمام شب را نوشته بود. از ترک رویای آبی
رنگش، از اخرین قدم هایش. بر روی پنجمین قوس رنگین کمان بود
در رویایی که ذهنمنوشته بودمش. آه.. در آن رویا.. تو هرگز مرا ترک نکرده بودی.
هرگز ان چشمان بیروح را ندیده بودم. در رویای آبی رنگم... "
خودکار را میان دستانش فشار داد. عشق یا تکه ای شیشه برنده.
رها کردن انچه محکم نگه داشته بودی، همیشه دردناک بود.
"در رویای ابی رنگم، تورا در اغوش میکشیدم. در رویا آبی
رنگم...تو در چشمانم زنده بودی. حتی اگر همه میگفتن محال
است...حتی اگر همه دیوانه میخوان دنم. حتی اگر واقعی نبود، باز
در رویای آبی رنگم، در اغوش میکشیدمت. در رویای آبی رنگم،
زیر نور ماه میخندیدیم. زیر نور ماه میبوسیدیم. این رویای شیرین،
روحم را رنگ زده بود. و میدانستم، که زنده نخواهم ماند. چنان
که یک تراژدی عاشقانه باید پایان یابد. "
چیزی درون ذهنش فریاد میکشید. به طرف آبی بازگرد. این
رویای شیرین را رها نکن.
قلبش فریاد میکشید. به طرف ابی بازگرد.
اما بوی نرگس ها، از هر فریادی قوی تر بود.
" اما امروز، از دردم می نویسم. از رشدم. از فرارم، از ان
رویای آبی رنگ. درد هایم را میشنوی؟ دارم فریادشان میکشم.
اینجا. بین این خطوط آبی رنگ در این کاغذ سفید. هی،
میدانستی؟ آبی کمیاب ترین رنگ درون طبیعت است. من، به
طرف آبی بازنخواهم گشت. تو، منشور من بودی. تو رنگ هارا
به من نشان میدادی. تو به من زیبایی ماه نقره ای را نشان دادی.
تو به من نشان دادی، غروب نارنجی را. تو به من نشان دادی،
سبز درختان کاج را. قهوه ای دانه های قهوه. و رنگ زرد عشق
را. و تو رفتی. رنگ هارا بردی. تمامشان را. بجز آبی، من
به اخرین رنگ چنگ زدم. در اخرین رنگ غرق شدم، و
میدانستم.. به ارامی خواهم مرد "
هوسوک مینوشت. نمیدانست ایا او هرگز این کلمات را خواهد
خواند یا نه. اهمیتی نداشت. او تنها نیاز داشت بخواند. بنویسد.
و بگوید... که چگونه رویای آبی رنگش را ترک کرد.
" اما قدم زدم. اما در مرز دنیای آبی و رنگین کمان کور کننده قدم
زدم. تا به یاد بیاورم کسی که باخود برده ای. کسی که بودم. قدم
زدم به یاد اوردم. که چگونه به غریبه ها لبخند میزدم. چگونه
برای دوستانم بستنی میخریدم. چگونه انتظار میکشیدم تا بهار
برسد. به یاد اوردم که پیش از تو که بودم. شاید، شاید اکنون
زمان ان رسیده باشد، تا این رویای آبی را ترک بگویم. رویای
ابی رنگی... که در ان تورا در اغوش میکشیدم. حتی اگر همه
میگفتند محال است.
عزیزم... من میدانستم.. که زنده نخواهم ماند"
خورشید ارام باال میامد. بوی نسیم بهاری. بوی گلها و باد ارامی
که صورت بیروحش را نوازش میکرد. به صندلی قدیمی چوبی
اش تکیه داد. قهوه اش به پایان رسیده بود. کی صبح شد؟ تمام
شب را بیدار بود. تمام شب را نوشته بود. از ترک رویای آبی
رنگش، از اخرین قدم هایش. بر روی پنجمین قوس رنگین کمان بود
۸.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.