❤ ❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤ ❤
عشــــق.....
پارت 55
- مهرداد ...مهرداد..
صدای مامان باعث شد چشامو باز کنم نگران داشت نگاهم می کرد
- بله مامان گفتم بیدارم نکنید
مامان : پاشو مهرداد نیلوفر حالش بده
نشستم وگفتم : چشه ؟
مامان : نمی دونم فکر کنم سردردش ادامه داشته باشه
- باشه الان میام
بارفتن مامان بلند شدم ورفتم دسشویی سرمو زیر شیر آب بردم سرم داشت منفجر می شد حوله گذاشتم تو سرم و آبشون رو گرفتم پیرهنم رو درآوردم ویه پیرهن سفید پوشیدم ورفتم اتاق نیلوفر زن دایی بالا سرش نشسته بود
- چی شده زن دایی؟
زن دایی : نمی دونم حالش خیلی بده
فشار سنج رو میز برداشتم وفشارش رو گرفتم بد نبود روگونه هاش اشک بود
- نیلوفر چشاتو باز کن .خوبی
چشای پر از اشکش رو باز کرد نگاهم کرد
- کجات درد داره سرت
سرشوبه نشونه ای بله تکون داد
- پاشو برو یه دوش آب سرد بگیر خوب نشدی باید بری دکتر
زن دایی: چرا سردرداش بدتر شده
- چیزی نیست زن دایی نگران نباش نهار خوردی ؟
زن دایی: نه نخورده
اخم کردم نیلوفر رو نگاه کردم
- بایدمی خوردی زن دایی واسه اش بیار
زن دایی بلند شد رفت
- پاشو نیلوفر گفتم دیشب رو بی خیال چرا اینجوری ماتم گرفتی ؟
با بغض نشست ونگاهم کرد
- پاشو یه دوش بگیر مامانت اومد غذات رو بخور بهتر میشی
رو میز پاتختی اش جعبه ای آهنگی بود که بهش کادو داده بودم
برداشتمش وکوکش کردم
گذاشتمش رومیز
- من فردا می خوام سرحال باشی چند روزه تمرین نکردیم باشه
سرشو تکون داد
- دیگه هم به دیشب فکر نکن
بهش لبخند زدم سرشو انداخت پایین می دونستم از من خجالت می کشه وناراحته واسه همین باید خودم کمک می کردم آروم بشه
از اتاقش اومدم بیرون ورفتم پایین فربد تو سالن کنارمحسن نشسته بود وحرف می زدن نشستم کنار فربد وبه المیرا گفتم : المیرا میشه واسه ام یه چیز شیرین بیاری
فربد : آخ بچه ام ویار کرده
نگاهش کردم وصدای تلویزیون رو بلند کردم
محسن کنجکاو نگاهم کرد وگفت : چیزی شده مهرداد
- نه
از سردی کلامم خودمم تعجب کردم ولی خیلی ازش ناراحت بودم
فربد : چیزی شده شما دوتا قهرید
- فربد خیلی سردرد دارم
فربد : خیلی خوب خفه میشم
محسن : پاشو فربد
فربد بلند شد ومحسن جای اون نشست
محسن : داداش کوچلوی من هنوز دلخوری
برگشتم نگاش کردم وگفتم : خیلی
محسن : فقط خواستم بگم حواست باشه
- تو نمی خوادبه من چیزی رو گوشزد کنی
محسن : در این حد از من عصبی ودلخوری ؟،
- می دونی چرا واصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم از دیشب تا الان خیلی هاتون منوناراحت کردید
فربد : چرا محسن
محسن فربد رونگاه کردوگفت : فکر نمی کردم اینجوری شه من فقط نگرانت بودم
- نگرانی تو رو شیش سال پیش دیدم
بلند شدم واز رو جاکلیدی سوئیچ ماشینمو برداشتم واز خونه زدم بیرون فکر حرفاشون وگذشته داشت دیونم می کرد
عشــــق.....
پارت 55
- مهرداد ...مهرداد..
صدای مامان باعث شد چشامو باز کنم نگران داشت نگاهم می کرد
- بله مامان گفتم بیدارم نکنید
مامان : پاشو مهرداد نیلوفر حالش بده
نشستم وگفتم : چشه ؟
مامان : نمی دونم فکر کنم سردردش ادامه داشته باشه
- باشه الان میام
بارفتن مامان بلند شدم ورفتم دسشویی سرمو زیر شیر آب بردم سرم داشت منفجر می شد حوله گذاشتم تو سرم و آبشون رو گرفتم پیرهنم رو درآوردم ویه پیرهن سفید پوشیدم ورفتم اتاق نیلوفر زن دایی بالا سرش نشسته بود
- چی شده زن دایی؟
زن دایی : نمی دونم حالش خیلی بده
فشار سنج رو میز برداشتم وفشارش رو گرفتم بد نبود روگونه هاش اشک بود
- نیلوفر چشاتو باز کن .خوبی
چشای پر از اشکش رو باز کرد نگاهم کرد
- کجات درد داره سرت
سرشوبه نشونه ای بله تکون داد
- پاشو برو یه دوش آب سرد بگیر خوب نشدی باید بری دکتر
زن دایی: چرا سردرداش بدتر شده
- چیزی نیست زن دایی نگران نباش نهار خوردی ؟
زن دایی: نه نخورده
اخم کردم نیلوفر رو نگاه کردم
- بایدمی خوردی زن دایی واسه اش بیار
زن دایی بلند شد رفت
- پاشو نیلوفر گفتم دیشب رو بی خیال چرا اینجوری ماتم گرفتی ؟
با بغض نشست ونگاهم کرد
- پاشو یه دوش بگیر مامانت اومد غذات رو بخور بهتر میشی
رو میز پاتختی اش جعبه ای آهنگی بود که بهش کادو داده بودم
برداشتمش وکوکش کردم
گذاشتمش رومیز
- من فردا می خوام سرحال باشی چند روزه تمرین نکردیم باشه
سرشو تکون داد
- دیگه هم به دیشب فکر نکن
بهش لبخند زدم سرشو انداخت پایین می دونستم از من خجالت می کشه وناراحته واسه همین باید خودم کمک می کردم آروم بشه
از اتاقش اومدم بیرون ورفتم پایین فربد تو سالن کنارمحسن نشسته بود وحرف می زدن نشستم کنار فربد وبه المیرا گفتم : المیرا میشه واسه ام یه چیز شیرین بیاری
فربد : آخ بچه ام ویار کرده
نگاهش کردم وصدای تلویزیون رو بلند کردم
محسن کنجکاو نگاهم کرد وگفت : چیزی شده مهرداد
- نه
از سردی کلامم خودمم تعجب کردم ولی خیلی ازش ناراحت بودم
فربد : چیزی شده شما دوتا قهرید
- فربد خیلی سردرد دارم
فربد : خیلی خوب خفه میشم
محسن : پاشو فربد
فربد بلند شد ومحسن جای اون نشست
محسن : داداش کوچلوی من هنوز دلخوری
برگشتم نگاش کردم وگفتم : خیلی
محسن : فقط خواستم بگم حواست باشه
- تو نمی خوادبه من چیزی رو گوشزد کنی
محسن : در این حد از من عصبی ودلخوری ؟،
- می دونی چرا واصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم از دیشب تا الان خیلی هاتون منوناراحت کردید
فربد : چرا محسن
محسن فربد رونگاه کردوگفت : فکر نمی کردم اینجوری شه من فقط نگرانت بودم
- نگرانی تو رو شیش سال پیش دیدم
بلند شدم واز رو جاکلیدی سوئیچ ماشینمو برداشتم واز خونه زدم بیرون فکر حرفاشون وگذشته داشت دیونم می کرد
۱۰۳.۹k
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.