❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشــــــــــق...
پارت 54
مهرداد : تو سالن نشسته بودم مامان اومد پایین وروبه روم نشست یکم از چای سبزم خوردم
مامان : انقدر دلخوری
ناراحت نگاهش کردم وگفتم : یه باریه خطایی کردم همه اتون می کوبیدش تو سرم
مامان : اون همه خانوادتن ونگرانن نیلوفراینجا امانته
مادر من داشت چی می گفت به پسرخودش اعتمادنداشت رنجیده نگاهش کردم وگفتم : اگرم خطایی کردم از رو حوس نبود من اون دختر رو دوست داشتم
مامان : اون دختر نامزاد داشت
- من اینو نمی دونستم
مامان : دیدی چی شد آخرش سهم تونبود ونشد
- مامان تو رو خدا کافیه
مامان : چون نیلوفر یکم به اون شبیه
- اصلا اینجوری نیست من از اون لحظه که دیدمش وبه چشاش نگاه کردم فهمیدم اون با بقیه فرق داره پاکه خیلی مثله یه گل هیچ وقتم بهش بی حرمتی نکردم مامان .تو روخدا مرگ من دیگه حرف گذشته رو نزنید
مامان اومد کنارم بغلم کردوگفت : به زن دایی ات گفتم اونم خودش متوجه شده تو به نیلوفر علاقه داری ولی مسݝله اینه اون دختر هنوز به بلوغ نرسیده وگرنه منم از خدامه تو یا محسن زود ازدواج کنید
با اینکه هنوز از مامان دلخور بودم گفتم :باشه هرچی شما بگید
بلند شدم وگفتم : می خوابم کسی بیدارم نکنه خستم
مامان : برو عزیزم
از پله ها رفتم بالا زن دایی داشت میومد پایین بهم لبخندی زدوگفت : ممنون پسرم خیلی زحمت کشیدی جشن خواهرتم از دست دادی
- کاری نکردم زن دایی بااجازه اتون
رفتم تو اتاقم ورفتم رو تخت دراز کشیدم تازه خواب به چشام اومده بود با پریدن کسی رو تختم از جا پریدم از دیدن محیا اخم کردم وگفتم : ترسوندیم محیا
خندید وگفت : ببخشی داداشی ولی حقت بود دیشب جشن رو ول کردی رفتی
- اوووفففففف محیا برو بیرون بزار بخوابم از دیشب تا حالا خواب به چشام نرفته باید به همه توضیح بدم برو بیرون
متعجب نگاهم کرد ورفت دراز کشیدم وملافه رو کشیدم تا رو صورتم صورتمو تو بالش فرو کردم وداد زدم از دست خودم محسن لیلی مامان که گذشته رو برام یادآوری می کردن این باعث شد از دیشب تا حالا خواب به چشام نره باهزارن فکر خواب رفتم
عشــــــــــق...
پارت 54
مهرداد : تو سالن نشسته بودم مامان اومد پایین وروبه روم نشست یکم از چای سبزم خوردم
مامان : انقدر دلخوری
ناراحت نگاهش کردم وگفتم : یه باریه خطایی کردم همه اتون می کوبیدش تو سرم
مامان : اون همه خانوادتن ونگرانن نیلوفراینجا امانته
مادر من داشت چی می گفت به پسرخودش اعتمادنداشت رنجیده نگاهش کردم وگفتم : اگرم خطایی کردم از رو حوس نبود من اون دختر رو دوست داشتم
مامان : اون دختر نامزاد داشت
- من اینو نمی دونستم
مامان : دیدی چی شد آخرش سهم تونبود ونشد
- مامان تو رو خدا کافیه
مامان : چون نیلوفر یکم به اون شبیه
- اصلا اینجوری نیست من از اون لحظه که دیدمش وبه چشاش نگاه کردم فهمیدم اون با بقیه فرق داره پاکه خیلی مثله یه گل هیچ وقتم بهش بی حرمتی نکردم مامان .تو روخدا مرگ من دیگه حرف گذشته رو نزنید
مامان اومد کنارم بغلم کردوگفت : به زن دایی ات گفتم اونم خودش متوجه شده تو به نیلوفر علاقه داری ولی مسݝله اینه اون دختر هنوز به بلوغ نرسیده وگرنه منم از خدامه تو یا محسن زود ازدواج کنید
با اینکه هنوز از مامان دلخور بودم گفتم :باشه هرچی شما بگید
بلند شدم وگفتم : می خوابم کسی بیدارم نکنه خستم
مامان : برو عزیزم
از پله ها رفتم بالا زن دایی داشت میومد پایین بهم لبخندی زدوگفت : ممنون پسرم خیلی زحمت کشیدی جشن خواهرتم از دست دادی
- کاری نکردم زن دایی بااجازه اتون
رفتم تو اتاقم ورفتم رو تخت دراز کشیدم تازه خواب به چشام اومده بود با پریدن کسی رو تختم از جا پریدم از دیدن محیا اخم کردم وگفتم : ترسوندیم محیا
خندید وگفت : ببخشی داداشی ولی حقت بود دیشب جشن رو ول کردی رفتی
- اوووفففففف محیا برو بیرون بزار بخوابم از دیشب تا حالا خواب به چشام نرفته باید به همه توضیح بدم برو بیرون
متعجب نگاهم کرد ورفت دراز کشیدم وملافه رو کشیدم تا رو صورتم صورتمو تو بالش فرو کردم وداد زدم از دست خودم محسن لیلی مامان که گذشته رو برام یادآوری می کردن این باعث شد از دیشب تا حالا خواب به چشام نره باهزارن فکر خواب رفتم
۷۰.۸k
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.