Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁶⁹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
کنار مامان شوگا نشسته بودم و باهاش حرف میزدم که همون لحظه بوی عطرِ شوگا زیر بینیم پیچید.
ناخواسته به عقب برگشتم، برعکس تمام روزهایی که اینجا میومدم اون در حال رفتن به سر کارش بود. امروز اما جوری ظاهر شده بود که نشون میداد قصد رفتن به سرکار رو نداره.
لباس خونگی تنش بود ولی با این حال باز هم ظاهرش رسمی جلوه بود.
ا/ت: سلام.
لبخند زد:
شوگا: ممنون.... خوش اومدین.
مامان شوگا لبخندی زد و به ظاهر برای راحت بودنمون گفت:
مامان شوگا: میرم ببینم یونا بیدار شده!
ظاهرا میدونست من اومدم اینجا تا با پسرش حرف بزنم.
امروز آپارتمان تهیونگ نرفتم چون نمیتونستم که برم میدونستم که به خاطر کارای عمه خیلی عصبانی هست و اذیتم کنه ولی خب هرچند فرقی هم نداشت چه میرفتم و چه نمیرفتم بلاخره گیرم میاورد و به خاطر این حتما مجازاتم میکرد امروزم تو راه که داشتم میومد خونه شوگا بهم زنگ زد توان جواب دادن به تماس هاش رو نداشتم به خاطر همون گوشیم رو خاموش کردم.
شوگا سکوت بینمون رو شکست و گفت:
شوگا: فکر میکردم صحبتمون کاری باشه در غير اين صورت یه وقت میدادم بیاین دفترم.
میخواست مطمئن بشه چیزایی که میخوام بگم در مورد کارمه یا زندگی شخصیم، مطمئنش کردم:
ا/ت: برام فرقی نداره فقط باید با شما حرف میزدم.
شوگا: مشکلتون ربطی به کار یا....
ا/ت: من تو زندگیم یه مشکل خیلی بزرگ دارم، گفتم.....
کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
ا/ت: گفتم با شما درمیون بذارم شاید بتونید کمکم کنید.
چیزی نگفت در واقع بهم فرصت داد تا افکارم رو سروسامون بدم و بتونم حرف بزنم، اصلا از چی حرف بزنم؟ از کجا شروع کنم؟ چطور بگم که شوگا بتونه کمکم کنه بدون اینکه تهیونگ اشتباهی ازش سر بده یا رابطه امون رو به گوش خانواده ام برسونه؟اگه بعد از گفتنِ حرفام همه چیز برعکس بشه و طوفانی که از ترسش به این روز افتادم شکل بگيره چی؟تهیونگ بیخود اون فیلما و عکسا رو نگرفته، گذاشته برای روزی که راحت زندگیم رو خراب کنه،اون رحم نداره، راحت میتونه منو بیچاره کنه.
شوگا: زمان بیشتری میخواین؟!
نگاهم مات شد به شوگا..... اصلا برای چی بهش گفتم میخوام باهاش حرف بزنم وقتی از رفتارو کارهای تهیونگ تا این حد میترسیدم؟!.
ₚₐᵣₜ⁶⁹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
کنار مامان شوگا نشسته بودم و باهاش حرف میزدم که همون لحظه بوی عطرِ شوگا زیر بینیم پیچید.
ناخواسته به عقب برگشتم، برعکس تمام روزهایی که اینجا میومدم اون در حال رفتن به سر کارش بود. امروز اما جوری ظاهر شده بود که نشون میداد قصد رفتن به سرکار رو نداره.
لباس خونگی تنش بود ولی با این حال باز هم ظاهرش رسمی جلوه بود.
ا/ت: سلام.
لبخند زد:
شوگا: ممنون.... خوش اومدین.
مامان شوگا لبخندی زد و به ظاهر برای راحت بودنمون گفت:
مامان شوگا: میرم ببینم یونا بیدار شده!
ظاهرا میدونست من اومدم اینجا تا با پسرش حرف بزنم.
امروز آپارتمان تهیونگ نرفتم چون نمیتونستم که برم میدونستم که به خاطر کارای عمه خیلی عصبانی هست و اذیتم کنه ولی خب هرچند فرقی هم نداشت چه میرفتم و چه نمیرفتم بلاخره گیرم میاورد و به خاطر این حتما مجازاتم میکرد امروزم تو راه که داشتم میومد خونه شوگا بهم زنگ زد توان جواب دادن به تماس هاش رو نداشتم به خاطر همون گوشیم رو خاموش کردم.
شوگا سکوت بینمون رو شکست و گفت:
شوگا: فکر میکردم صحبتمون کاری باشه در غير اين صورت یه وقت میدادم بیاین دفترم.
میخواست مطمئن بشه چیزایی که میخوام بگم در مورد کارمه یا زندگی شخصیم، مطمئنش کردم:
ا/ت: برام فرقی نداره فقط باید با شما حرف میزدم.
شوگا: مشکلتون ربطی به کار یا....
ا/ت: من تو زندگیم یه مشکل خیلی بزرگ دارم، گفتم.....
کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
ا/ت: گفتم با شما درمیون بذارم شاید بتونید کمکم کنید.
چیزی نگفت در واقع بهم فرصت داد تا افکارم رو سروسامون بدم و بتونم حرف بزنم، اصلا از چی حرف بزنم؟ از کجا شروع کنم؟ چطور بگم که شوگا بتونه کمکم کنه بدون اینکه تهیونگ اشتباهی ازش سر بده یا رابطه امون رو به گوش خانواده ام برسونه؟اگه بعد از گفتنِ حرفام همه چیز برعکس بشه و طوفانی که از ترسش به این روز افتادم شکل بگيره چی؟تهیونگ بیخود اون فیلما و عکسا رو نگرفته، گذاشته برای روزی که راحت زندگیم رو خراب کنه،اون رحم نداره، راحت میتونه منو بیچاره کنه.
شوگا: زمان بیشتری میخواین؟!
نگاهم مات شد به شوگا..... اصلا برای چی بهش گفتم میخوام باهاش حرف بزنم وقتی از رفتارو کارهای تهیونگ تا این حد میترسیدم؟!.
۶.۰k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.