پارت ۳۲ : جیمین داشت بیدارم میکرد . اروم گفت : نایکا نمیخ
پارت ۳۲ : جیمین داشت بیدارم میکرد . اروم گفت : نایکا نمیخوای پاشی بریم من : کجا بریم ؟؟ جیمین : خونه من .
لبخندی زد و کمکم کرد بلند شم .
وی کنارم خواب بود .
رفتم دستشویی و صورتم و شستم . اومدم بیرون و خواستم برم بیرون که مچ دست راستمو گرفت و گفت : صبر کن بیرون خیلی سرده اینو بپوش .
یک پالتو سیاه پوشیدم و رفتیم بیرون . اوففف چقدر سرد شده .
باد شدید خیلی سرد میزد و هوا خاکستری بود . تو ماشین نشستیم .
ساعت یازده بود . سه ساعت خوابیدم چخبره .
داشت میرفت جلو کافه وایستاد و گفتم : چیشده ؟؟؟؟.
با لبخند بهم نگا کرد و پیاده میشد که همزمان گفت : قهوه داغ مهمون من .
لبخندی زدم و پیاده شدم باهاش و رفتم تو کافه .
رفتیم داخل . یک کافه که دیوار چوبی بود و صندلی ها و میز ها هم چوبی بود .
روی صندلی چوبی نشستم و جیمین هم قهوه که رو سفارش داد . از پشت شیشه بیرونو نگا میکردم .
اومد نشست و بهم خیره بود . بهش نگا کردم که با نگرانی دست راستشو روی گردنم کشید و گفت : چرا گردنت قرمز شده ؟؟؟؟ من : چیزی نیست ... فکر کنم بخاطر بد خوابیدنمه .
کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم که قهوه هارو اوردن و خوردیم .
پولشو حساب کرد و رفتیم تو ماشین نشستیم و بخاری و روشن کرد . نمیدونستم حرف زدن با جیمین اینقدر ارومم میکنه .
رسیدیم خونه و پیاده شدیم .
از پله ها رفتیم بالا و در خونه رو باز کرد و رفتیم تو خونه و گفت : خب اینجا خونه منه خوش اومدی .
پالتو سیاهشو دراوردم و پالتو بهش دادم .
رفتم بخاری و روشن کردم . تمام دستام و ساعد دستام قرمز بود چون خیلی خارش داشت و میسوخت .
جیمین اومد و گفت : چیزی شده ؟ من : میشه ی یک لباس بهم بدی ؟! جیمین : اره بیا .
مچ دست چپمو گرفت و منو کشوند تو اتاقش .
در کمدشو باز کرد و داشت لباسا رو باز میکرد و میزاشت تو کمد که گفتم : جیمین اون سیاهه خوبه نمیخ....
وسط حرفم پرید و گفت : هیسس تا خونه ی من هستی لباس تیره نمیپوشی .
یک لباس سفید در اورد و گفت : این خوبه بیا بپوش ... هر وقت لباس میخواستی بیا بردار از این کمد .
سرمو به معنی باشه تکون دادم که زنگ خونه خورد که با تعجب لباسو داد و رفت بیرون .
منم لباس سفید و پوشیدم و مشغول بستن دکمه های لباسم بودم که فهمیدم رفت .
هنوز دکمه های بالا رو نبسته بودم که رفتم بیرون . شوکه شدم ..یک مرد ناشنایی بودش و یک نگاه به من کرد و رفت .
خواستم برم تو اتاق که مچ دست چپمو گرفت و منو به عقب کشوند و کوبوندم تو دیوار بغل در و دیت چپشو بین بدنم و دست راستم گذاشت و با اون دستش مچ دست چپمو به دیوار چسبونده بود و فشار میداد و همزمان گفت : کجا با این عجله !!!!؟ من : جیمین دستم ... دستمو ول کن جیمین : فکر کنم گفته بودم دوست ندارم جلو مردم همچین کاری کنی من : اون فقط یک نگا سر سری کرد...
فصل ۲
لبخندی زد و کمکم کرد بلند شم .
وی کنارم خواب بود .
رفتم دستشویی و صورتم و شستم . اومدم بیرون و خواستم برم بیرون که مچ دست راستمو گرفت و گفت : صبر کن بیرون خیلی سرده اینو بپوش .
یک پالتو سیاه پوشیدم و رفتیم بیرون . اوففف چقدر سرد شده .
باد شدید خیلی سرد میزد و هوا خاکستری بود . تو ماشین نشستیم .
ساعت یازده بود . سه ساعت خوابیدم چخبره .
داشت میرفت جلو کافه وایستاد و گفتم : چیشده ؟؟؟؟.
با لبخند بهم نگا کرد و پیاده میشد که همزمان گفت : قهوه داغ مهمون من .
لبخندی زدم و پیاده شدم باهاش و رفتم تو کافه .
رفتیم داخل . یک کافه که دیوار چوبی بود و صندلی ها و میز ها هم چوبی بود .
روی صندلی چوبی نشستم و جیمین هم قهوه که رو سفارش داد . از پشت شیشه بیرونو نگا میکردم .
اومد نشست و بهم خیره بود . بهش نگا کردم که با نگرانی دست راستشو روی گردنم کشید و گفت : چرا گردنت قرمز شده ؟؟؟؟ من : چیزی نیست ... فکر کنم بخاطر بد خوابیدنمه .
کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم که قهوه هارو اوردن و خوردیم .
پولشو حساب کرد و رفتیم تو ماشین نشستیم و بخاری و روشن کرد . نمیدونستم حرف زدن با جیمین اینقدر ارومم میکنه .
رسیدیم خونه و پیاده شدیم .
از پله ها رفتیم بالا و در خونه رو باز کرد و رفتیم تو خونه و گفت : خب اینجا خونه منه خوش اومدی .
پالتو سیاهشو دراوردم و پالتو بهش دادم .
رفتم بخاری و روشن کردم . تمام دستام و ساعد دستام قرمز بود چون خیلی خارش داشت و میسوخت .
جیمین اومد و گفت : چیزی شده ؟ من : میشه ی یک لباس بهم بدی ؟! جیمین : اره بیا .
مچ دست چپمو گرفت و منو کشوند تو اتاقش .
در کمدشو باز کرد و داشت لباسا رو باز میکرد و میزاشت تو کمد که گفتم : جیمین اون سیاهه خوبه نمیخ....
وسط حرفم پرید و گفت : هیسس تا خونه ی من هستی لباس تیره نمیپوشی .
یک لباس سفید در اورد و گفت : این خوبه بیا بپوش ... هر وقت لباس میخواستی بیا بردار از این کمد .
سرمو به معنی باشه تکون دادم که زنگ خونه خورد که با تعجب لباسو داد و رفت بیرون .
منم لباس سفید و پوشیدم و مشغول بستن دکمه های لباسم بودم که فهمیدم رفت .
هنوز دکمه های بالا رو نبسته بودم که رفتم بیرون . شوکه شدم ..یک مرد ناشنایی بودش و یک نگاه به من کرد و رفت .
خواستم برم تو اتاق که مچ دست چپمو گرفت و منو به عقب کشوند و کوبوندم تو دیوار بغل در و دیت چپشو بین بدنم و دست راستم گذاشت و با اون دستش مچ دست چپمو به دیوار چسبونده بود و فشار میداد و همزمان گفت : کجا با این عجله !!!!؟ من : جیمین دستم ... دستمو ول کن جیمین : فکر کنم گفته بودم دوست ندارم جلو مردم همچین کاری کنی من : اون فقط یک نگا سر سری کرد...
فصل ۲
۵۱.۸k
۲۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.