۱۵۱
#۱۵۱
بسه هرچی آبروداری کرده!
بعد از خداحافظی از بابا در ماشینو برام باز کرد و سوار شدم
تو مسیر نه حرفی اون زد نه من!
انگار طبق یه قانون نانوشته تصمیم گرفته بودیم رو اعصاب هم نریم و سکوت کنیم که البته از این بابت خعلی خوشحال
بودم..
ساعت ۱۰ صبح بود تازه..
با اینکه دیشب خوابیده بودم ولی خسته بودم.
تَنِش های روحی این چند وقته خیلی انرژیمو گرفته بود ..
انگار کوه کنده بودم!
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم..
ماشین توقف کرد ولی من همچنان ترجیح میدادم چشمم به قیافه ی این به اصطالح مرد نیوفته!
از ماشین پیاده شد
چه عجب!
هشدار نداد که وای به حالت اگه پیاده بشی و فرار کنی!
چشمامو باز کردم
روبروی یه آبمیوه ای ایستاده بود!
شیطونه میگفت مثل دفعه ی اول بپر پایین و ِد برو که رفتی!
ولی دیگه واقعا ِک ِش ِش قایم شدن از دست امیر و استرسو نداشتم
مثل بچه ی آدم نشستم و منتظرش شدم..
با یه سینی که دو تا لیوان شیرموز و کیک داخلش بود تو ماشین نشست
سینی رو گرفت سمتمو یه لیوان برداشتم
واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم
بیشتر از نصفشو نتونستم بخورمو گذاشتمش داخل سینی...
بخور همشو
جوابشو ندادمو بیرون رو نگاه کردم
امیرم با گفتن پوفی برش داشت و خوردش!
ِ من که اشکال نداره هه..
البته واسه این موجود منفور دهنی
رفت پایین تا سینی رو بده
با دو تا آب معدنی برگشت!
میدونست بعد از خوردن چیزای شیرین حتما باید آب بخورم
باالخره رسیدیم خونشون
از مامانش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نبود!
پباده شدمو رفتم
از حضورم تو خونشون واقعا معذب شدم ولی مجبور بودم
مامانش اتاق دوران مجردی امیر رو برام آماده کرده بود
رفتم داخلو رو تخت دراز کشیدم
فکر بسه آرشیدا !
بخواب و استراحت کن تا قدرت سر و کله زدن با این مارصفت رو داشته باشی!
تازه چشمام گرم خواب شده بود که صدای در اومد!
برگشتم امیر بود..
رفت سمت کمد لباساشو از چند تا لباسی که اونجا داشت یه شلوار برداشتو بی توجه به من شلوارشو عوض کرد
االن باید سرخ و سفید میشدم از اینکه زل زده بودم بهش؟
ولی واقعا چیزی نبود که بخوای خجالت بکشی!
مثال شوهرم بود شوهرررر
پیرهنشو از تنش در آورد و همینجوری با باال تنه ی برهنه اومد سمت تخت!
بسه هرچی آبروداری کرده!
بعد از خداحافظی از بابا در ماشینو برام باز کرد و سوار شدم
تو مسیر نه حرفی اون زد نه من!
انگار طبق یه قانون نانوشته تصمیم گرفته بودیم رو اعصاب هم نریم و سکوت کنیم که البته از این بابت خعلی خوشحال
بودم..
ساعت ۱۰ صبح بود تازه..
با اینکه دیشب خوابیده بودم ولی خسته بودم.
تَنِش های روحی این چند وقته خیلی انرژیمو گرفته بود ..
انگار کوه کنده بودم!
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم..
ماشین توقف کرد ولی من همچنان ترجیح میدادم چشمم به قیافه ی این به اصطالح مرد نیوفته!
از ماشین پیاده شد
چه عجب!
هشدار نداد که وای به حالت اگه پیاده بشی و فرار کنی!
چشمامو باز کردم
روبروی یه آبمیوه ای ایستاده بود!
شیطونه میگفت مثل دفعه ی اول بپر پایین و ِد برو که رفتی!
ولی دیگه واقعا ِک ِش ِش قایم شدن از دست امیر و استرسو نداشتم
مثل بچه ی آدم نشستم و منتظرش شدم..
با یه سینی که دو تا لیوان شیرموز و کیک داخلش بود تو ماشین نشست
سینی رو گرفت سمتمو یه لیوان برداشتم
واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم
بیشتر از نصفشو نتونستم بخورمو گذاشتمش داخل سینی...
بخور همشو
جوابشو ندادمو بیرون رو نگاه کردم
امیرم با گفتن پوفی برش داشت و خوردش!
ِ من که اشکال نداره هه..
البته واسه این موجود منفور دهنی
رفت پایین تا سینی رو بده
با دو تا آب معدنی برگشت!
میدونست بعد از خوردن چیزای شیرین حتما باید آب بخورم
باالخره رسیدیم خونشون
از مامانش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نبود!
پباده شدمو رفتم
از حضورم تو خونشون واقعا معذب شدم ولی مجبور بودم
مامانش اتاق دوران مجردی امیر رو برام آماده کرده بود
رفتم داخلو رو تخت دراز کشیدم
فکر بسه آرشیدا !
بخواب و استراحت کن تا قدرت سر و کله زدن با این مارصفت رو داشته باشی!
تازه چشمام گرم خواب شده بود که صدای در اومد!
برگشتم امیر بود..
رفت سمت کمد لباساشو از چند تا لباسی که اونجا داشت یه شلوار برداشتو بی توجه به من شلوارشو عوض کرد
االن باید سرخ و سفید میشدم از اینکه زل زده بودم بهش؟
ولی واقعا چیزی نبود که بخوای خجالت بکشی!
مثال شوهرم بود شوهرررر
پیرهنشو از تنش در آورد و همینجوری با باال تنه ی برهنه اومد سمت تخت!
۳.۴k
۲۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.