پرستار بچه (پارت ۱)
پرستار بچه (پارت ۱)
سلام من ا.ت هستم ۲۲ سالمه شغلم پرستاری بچه هست خوانوادم صاحب شرکت هستن و پولدارن ولی من بازم دلم میخواد پرستار بچه باشم چون من عاشق بچه هام همه چی از اون روزی شروع شد که پدر و مادرم ازم خواستن برم خونه یکی از شریک هاشون و از دختر کوچولوشون مراقبت کنم مادر اون دختر همه چیز رو واسم توضیح داد گفت یک پسر بزرگتر دارن که اسمش جیمینه اونم چند ساعت دیگه میاد من با اون دختر کوچولو که اسمش جونا بود بازی کردم برادر بزرگش یعنی جیمین امد خونه و نگاهش روی من بود رفت طبقه بالا توی اتاقش و بعدش منو صدا کرد منم رفتم تا ببینم چیکار داره در زدم جواب نداد درو باز کردم تا در باز شد منو چسبوند به دیوار بین جینین و دیوار قفل شده بودم
* من باید برم
& کجا با این عجله تازه امدی اینجا لبات به نظر خوشمزه میان
بچه ها همتون در خواست کردید که سانسور نکنم ولی متاسفانه نمیشه
لباش رو گذاشت رو لبام و وحشیانه مک میزد بعد از چند دقیقه منو برد روی تخت و روم خیمه زد لباسام رو در اورد بعد از چند مین توم خالی کرد و کشید بیرون من بدون اینکه صبر کنم سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون سریع رفتم به طرف عمارت مادر و پدرم و رفتم توی اتاقم
چند روز بعد
چند روز از اون اتفاق گذشته ولی هنوز درد دارم امشب قراره واسم خواستگار بیاد نمیدونم کیه ولی دوست دارم قبول کنم باهاش ازدواج کنم اینجوری شاید تونستم اون اتفاق رو فراموش کنم شروع کردم به آماده شدن یه لباس خوشگل پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم منتظر موندم تا خواستگارا بیان بعد برم پایین صدای زنگ در آمد مادرم امد بالا
مادرم . دخترم آمدن بیا پایین
* چشم مامان شما برو من بعد شما میام
مادرم رفت منم چند مین بعد رفتم پایین خواستگار و خانوادش جوری نشسته بودن که پشتشون به من بود منم نتونستم چهرشون رو ببینم واسه همین رفتن جلوتر بادیدن چهره خواستگار تعجب کردم ولی چیزی نگفتم چون نمیخواستم مادر پدرم راجب اون موضوع چیزی بفهمن
مادر جیمین . سلام دخترم خوش آمدی
* س......س.......سلام
پدر جیمین . اون شبی که دخترتون امد تا از دخترمون پرستاری کنه جیمین دخترتون رو دید و ازش خوشش آمد ماهم گفتیم میایم خواستگاری
مادر جیمین . بزارین بچه ها برن باهم حرف بزنن
مادرم . اره حتما برن
جیمین پاشد منم آروم آروم جلوش راه میرفتم رفتیم داخل اتاق من همینکه رسیدیم اونجا جیمین منو چسبوند به دیوار
& دلم برات تنگ شده بود اون شب فرار کردی
* از جون من چی میخوای از اینجا برو
& نه نه نمیشه باید زن من بشی مگه نه تا آخر عمرت اون اتفاق هر شب تکرار میشه
* من ازت متنفرم
& ولی من دوستت دارم دختر خوبی باش و جواب مثبت بده
* باشه باشه فقط لطفا برو اونور
یه بوسه به لبام زد و رفت کنار
سلام من ا.ت هستم ۲۲ سالمه شغلم پرستاری بچه هست خوانوادم صاحب شرکت هستن و پولدارن ولی من بازم دلم میخواد پرستار بچه باشم چون من عاشق بچه هام همه چی از اون روزی شروع شد که پدر و مادرم ازم خواستن برم خونه یکی از شریک هاشون و از دختر کوچولوشون مراقبت کنم مادر اون دختر همه چیز رو واسم توضیح داد گفت یک پسر بزرگتر دارن که اسمش جیمینه اونم چند ساعت دیگه میاد من با اون دختر کوچولو که اسمش جونا بود بازی کردم برادر بزرگش یعنی جیمین امد خونه و نگاهش روی من بود رفت طبقه بالا توی اتاقش و بعدش منو صدا کرد منم رفتم تا ببینم چیکار داره در زدم جواب نداد درو باز کردم تا در باز شد منو چسبوند به دیوار بین جینین و دیوار قفل شده بودم
* من باید برم
& کجا با این عجله تازه امدی اینجا لبات به نظر خوشمزه میان
بچه ها همتون در خواست کردید که سانسور نکنم ولی متاسفانه نمیشه
لباش رو گذاشت رو لبام و وحشیانه مک میزد بعد از چند دقیقه منو برد روی تخت و روم خیمه زد لباسام رو در اورد بعد از چند مین توم خالی کرد و کشید بیرون من بدون اینکه صبر کنم سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون سریع رفتم به طرف عمارت مادر و پدرم و رفتم توی اتاقم
چند روز بعد
چند روز از اون اتفاق گذشته ولی هنوز درد دارم امشب قراره واسم خواستگار بیاد نمیدونم کیه ولی دوست دارم قبول کنم باهاش ازدواج کنم اینجوری شاید تونستم اون اتفاق رو فراموش کنم شروع کردم به آماده شدن یه لباس خوشگل پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم منتظر موندم تا خواستگارا بیان بعد برم پایین صدای زنگ در آمد مادرم امد بالا
مادرم . دخترم آمدن بیا پایین
* چشم مامان شما برو من بعد شما میام
مادرم رفت منم چند مین بعد رفتم پایین خواستگار و خانوادش جوری نشسته بودن که پشتشون به من بود منم نتونستم چهرشون رو ببینم واسه همین رفتن جلوتر بادیدن چهره خواستگار تعجب کردم ولی چیزی نگفتم چون نمیخواستم مادر پدرم راجب اون موضوع چیزی بفهمن
مادر جیمین . سلام دخترم خوش آمدی
* س......س.......سلام
پدر جیمین . اون شبی که دخترتون امد تا از دخترمون پرستاری کنه جیمین دخترتون رو دید و ازش خوشش آمد ماهم گفتیم میایم خواستگاری
مادر جیمین . بزارین بچه ها برن باهم حرف بزنن
مادرم . اره حتما برن
جیمین پاشد منم آروم آروم جلوش راه میرفتم رفتیم داخل اتاق من همینکه رسیدیم اونجا جیمین منو چسبوند به دیوار
& دلم برات تنگ شده بود اون شب فرار کردی
* از جون من چی میخوای از اینجا برو
& نه نه نمیشه باید زن من بشی مگه نه تا آخر عمرت اون اتفاق هر شب تکرار میشه
* من ازت متنفرم
& ولی من دوستت دارم دختر خوبی باش و جواب مثبت بده
* باشه باشه فقط لطفا برو اونور
یه بوسه به لبام زد و رفت کنار
۱۶۱.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.