فیک جداناپذیر ادامه پارت ۶۱
فیک جداناپذیر ادامه پارت ۶۱
از زبان ات
میلی: کاری که من هیچ وقت نتونستم برای انجام بدم...
ازت ممنونم ات که مراقب جونگ کوک هستی احتمالا تا الان باید در اطلاع باشی که اون چقدر سختی کشیده ازت می خوام هیچ وقت تنهاش نزازی می تونی اینو بهم قول بدی؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم و گفتم: معلومه که بهت قول میدم
میلی: خب دیگه بهتره از این بحث خارج بشیم تولد جونگ کوک دو روز دیگست و من بخاطر همین برگشتم شما برنامه دارین که سورپرایزش کنیم؟
ات: چی تولدش دو روز دیگست؟ پس چرا هیچکس به من هیچی نگفت؟
میلی: حالا که فهمیدی می خوای چه کاری براش انجام بدی تا خوشحالش کنی؟
از جام بلند شدم و دور خودم می چرخیدم تا یه ایده ی عالی به ذهنم برسه
برگشتم سمت شون و گفتم: یه جشن تولد واقعی براش برگزار میکنیم کاری میکنیم که قشنگ ترین روز عمرش بشه باید همه چی بی نقص برگزار بشه
میلی: خب این عالیه ولی چطوری باید انجامش بدیم؟
همه چی رو برنامه ریزی کردم و بهشون گفتم و تا جایی که تونستم سعی کردم چیزی رو از قلم نندازم
وسط برنامه ریزی که بودیم مینا با آنجلا اومد پیشمون از دیدن میلی تعجب کرد برای اینکه ابهامی نباشه با هم آشناشون کردم
میلی: این سگ توعه خیلی ناز و ملوسه اسمش چیه؟
مینا: اسمش آنجلاس اما سگ من نیست چون سگ اته
میلی آنجلا رو گرفت تو بغلش ظاهراً آنجلا از همون اول از میلی خیلی خوشش اومد همش خودشو براش ناز می کرد
رفتم پیششون و دستی رو سر پشمک کوچولوم کشیدم و رو به میلی کردم و گفتم: اون پیش کسی که نمیشناستش خیلی غریبی میکنه ولی از تو خیلی خوشش اومده
میلی: این بخاطر اینکه من از بچگی تا الان ۳۸ تا سگ داشتم که همشون یا به یه جوری مردن یا مریض شدن یا هدیه دادم به این و اون
۳۸ تا سگ داشته من فقط سه تا سگ داشتم که یکی شون همین آنجلاس که چهار ماهشه و اون یکی مریض شد و مرد و اون قبلی ترم وقتی که بچه تر بودم تو راه اینکه به لندن برسم از ارتفاع زیاد هواپیما مرد و شبشم که بابام مرد یعنی به قتل رسید
از زبان ات
میلی: کاری که من هیچ وقت نتونستم برای انجام بدم...
ازت ممنونم ات که مراقب جونگ کوک هستی احتمالا تا الان باید در اطلاع باشی که اون چقدر سختی کشیده ازت می خوام هیچ وقت تنهاش نزازی می تونی اینو بهم قول بدی؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم و گفتم: معلومه که بهت قول میدم
میلی: خب دیگه بهتره از این بحث خارج بشیم تولد جونگ کوک دو روز دیگست و من بخاطر همین برگشتم شما برنامه دارین که سورپرایزش کنیم؟
ات: چی تولدش دو روز دیگست؟ پس چرا هیچکس به من هیچی نگفت؟
میلی: حالا که فهمیدی می خوای چه کاری براش انجام بدی تا خوشحالش کنی؟
از جام بلند شدم و دور خودم می چرخیدم تا یه ایده ی عالی به ذهنم برسه
برگشتم سمت شون و گفتم: یه جشن تولد واقعی براش برگزار میکنیم کاری میکنیم که قشنگ ترین روز عمرش بشه باید همه چی بی نقص برگزار بشه
میلی: خب این عالیه ولی چطوری باید انجامش بدیم؟
همه چی رو برنامه ریزی کردم و بهشون گفتم و تا جایی که تونستم سعی کردم چیزی رو از قلم نندازم
وسط برنامه ریزی که بودیم مینا با آنجلا اومد پیشمون از دیدن میلی تعجب کرد برای اینکه ابهامی نباشه با هم آشناشون کردم
میلی: این سگ توعه خیلی ناز و ملوسه اسمش چیه؟
مینا: اسمش آنجلاس اما سگ من نیست چون سگ اته
میلی آنجلا رو گرفت تو بغلش ظاهراً آنجلا از همون اول از میلی خیلی خوشش اومد همش خودشو براش ناز می کرد
رفتم پیششون و دستی رو سر پشمک کوچولوم کشیدم و رو به میلی کردم و گفتم: اون پیش کسی که نمیشناستش خیلی غریبی میکنه ولی از تو خیلی خوشش اومده
میلی: این بخاطر اینکه من از بچگی تا الان ۳۸ تا سگ داشتم که همشون یا به یه جوری مردن یا مریض شدن یا هدیه دادم به این و اون
۳۸ تا سگ داشته من فقط سه تا سگ داشتم که یکی شون همین آنجلاس که چهار ماهشه و اون یکی مریض شد و مرد و اون قبلی ترم وقتی که بچه تر بودم تو راه اینکه به لندن برسم از ارتفاع زیاد هواپیما مرد و شبشم که بابام مرد یعنی به قتل رسید
۲۳.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.