part 13
part 13
ات
بینه مون سکوت سنگینی بود که یه لحظه چشمم خورد به چشماش تویه چشامش ناراحتی عجیبی بود
جونکوک: چرا داری دزدکی دیدم میزنی
ات: نه ن.. نه اصلا دزدکی دیدت نمی زنم من فقط
جونکوک: تو فقط چی
ات: هیچی فقط یه لحظه چشمم خورد بهت همین
جونکوک: یکی داره میاد
ات: وای نه اگه ببینتت چی یجای غایم شو
جونکوک: کجا غایم شم
ات: یجای غایم شو دیگه زود باش
جونکوک
جای دیگه ای نبود خودمو پرت کردم تو آب
ات: چی کار کردی دیونه
جونکوک
یکم تو آب بودم کم کم نفسم بند می اومد دیگه از آب در اومدم
ات: زود بیا بیرون
جونکوک: رفت
ات: آره رفت زود بریم خونه لباسات رو عوض کنم وگرنه سرما میخوری
جونکوک: چیزیم نمیشه
ات: ای بابا زود بیا بریم
زود رفتیم خونه به کوکی گفتم که بره اتاقش و من براش لباس میارم تا بپوشه سرما نخور زود رفتم لباس برداشتم و رفتم دمه در اتاق دره اتاقو زدم
جونکوک: بیا تو
ات: اینم لباس زود بپوش تا سرما نخوری
جونکوک: باشه (در حال سرفه کردن )
ات
از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاقم و لباسم رک عوض کردم و لباس خواب پوشیدم و خودمو پرت کردم وریه تخت چشمام رو بستم تا بخوابم اما خیلی گذشت اصلا خوابم نمیبرد با خودم گرفتم نکنه کوکی سرما خورده باشه باید یه قرص ببرم براش از تخت پایین شدم قرص و یه لیوان اب برداشتم رفتم سمته اتاق کوکی چند دفعه درو زدم اما جواب نداد منم آروم درو باز کردم کوکی خواب بود اما داشت حرف میزد تو خواب رفتم سمته تختش به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود عرق کرده بود رویه پیشونیش دستمو گذاشتم تب داشت داره تویه تب میسوزه باید تبشو بیارم پایین
ادامه دارد
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
ات
بینه مون سکوت سنگینی بود که یه لحظه چشمم خورد به چشماش تویه چشامش ناراحتی عجیبی بود
جونکوک: چرا داری دزدکی دیدم میزنی
ات: نه ن.. نه اصلا دزدکی دیدت نمی زنم من فقط
جونکوک: تو فقط چی
ات: هیچی فقط یه لحظه چشمم خورد بهت همین
جونکوک: یکی داره میاد
ات: وای نه اگه ببینتت چی یجای غایم شو
جونکوک: کجا غایم شم
ات: یجای غایم شو دیگه زود باش
جونکوک
جای دیگه ای نبود خودمو پرت کردم تو آب
ات: چی کار کردی دیونه
جونکوک
یکم تو آب بودم کم کم نفسم بند می اومد دیگه از آب در اومدم
ات: زود بیا بیرون
جونکوک: رفت
ات: آره رفت زود بریم خونه لباسات رو عوض کنم وگرنه سرما میخوری
جونکوک: چیزیم نمیشه
ات: ای بابا زود بیا بریم
زود رفتیم خونه به کوکی گفتم که بره اتاقش و من براش لباس میارم تا بپوشه سرما نخور زود رفتم لباس برداشتم و رفتم دمه در اتاق دره اتاقو زدم
جونکوک: بیا تو
ات: اینم لباس زود بپوش تا سرما نخوری
جونکوک: باشه (در حال سرفه کردن )
ات
از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاقم و لباسم رک عوض کردم و لباس خواب پوشیدم و خودمو پرت کردم وریه تخت چشمام رو بستم تا بخوابم اما خیلی گذشت اصلا خوابم نمیبرد با خودم گرفتم نکنه کوکی سرما خورده باشه باید یه قرص ببرم براش از تخت پایین شدم قرص و یه لیوان اب برداشتم رفتم سمته اتاق کوکی چند دفعه درو زدم اما جواب نداد منم آروم درو باز کردم کوکی خواب بود اما داشت حرف میزد تو خواب رفتم سمته تختش به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود عرق کرده بود رویه پیشونیش دستمو گذاشتم تب داشت داره تویه تب میسوزه باید تبشو بیارم پایین
ادامه دارد
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
۷.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.