پارت پانزدهم
پارت پانزدهم
چند روزی بود برف میبارید و همه جای کوهستان به رنگ سفید دراومده بود
تهیونگ به منظره ی برفی نگاه کرد
امروز قرار بود یکی از مهم ترین و خاطره انگیز ترین روزای زندگیش باشه
قرار بود به عشقش اعتراف کنه
ا.ت چه جوابی به اون میداد؟
ایا اون رو قبول می کرد یا با بی رحمی پسش میزد؟
یکی از این دو اتفاق براش میوفتاد
باید تمام جراتش رو جمع می کرد و واقعیت رو می گفت
ا.ت توی اشپزخونه مشغول پختن ناهار بود
یه جین با سرعت داخل اشپزخونه شد
=ا.ت؟ حاضر شدن؟
-یکم دیگه مونده
=ولشون کن عزیزم من خودم رسیدم
-اما من که کاری ندارم
=تهیونگ از میخواد باهاش بری شهر قدم بزنی
-من؟ چرا با جونگکوک نمیره؟
=از کوک نگم برات! انقدر این روزا تنبل و بی حوصله شده که! همیشه خدام سرما میخوره
-تهیونگ بیچاره..من باهاش میرم
=لطف بزرگی میکنی! اگه لباس گرم نداری از اتاق من بردار بپوش...حالام برو حاضر شو چند دقیقه دیگه باید برید شهر!
ا.ت چشمی گفت و به اتاق یه جین رفت
بعد از پوشیدن لباس گرم پیش تهیونگ که منتظر اون وایساده بود رفت
از اعضای خونه خداحافظی کردن و به طرف شهر رفتن
....
٪چقدر برف نشسته! الان بهترین موقع برای برف بازیه!
-اره..من بچه بودم با خواهرم خیلی برف بازی می کردیم
ا.ت به طرف تهیونگ برگشت اما با برخورد جسم سرد و محکمی به بینیش چشماشو بست!
٪ای وای ا.ت خوبی؟
-خوبم...
تهیونگ نزیک شد و شالگردنشو دور صورت دخترک پیچوند
٪بینیت قرمز شده
-پس باید تلافی کنم!
ا.ت سریع از روی زمین برف برداشت و گوله اش کرد
تهیونگ با خنده سعی می کرد از ا.ت دور بشه
٪من سرما میخورم! اونوقت باید ازم پرستاری کنی ها!
ا.ت لبخندی زد و زیر لب گفت:
-چی بهتر از اینکه مریض بشی و من پرستاریتو بکنم؟
ا.ت برق خاصی رو تو چشم های تهیونگ میدید
این برق خاص دقیقا وقتی که با هم تنها بودن ظاهر میشد
یعنی این همون چیزی بود که ا.ت فکرشو می کرد؟
ممکن بود؟
-تهیونگ؟ من برای تو چی هستم؟
چند روزی بود برف میبارید و همه جای کوهستان به رنگ سفید دراومده بود
تهیونگ به منظره ی برفی نگاه کرد
امروز قرار بود یکی از مهم ترین و خاطره انگیز ترین روزای زندگیش باشه
قرار بود به عشقش اعتراف کنه
ا.ت چه جوابی به اون میداد؟
ایا اون رو قبول می کرد یا با بی رحمی پسش میزد؟
یکی از این دو اتفاق براش میوفتاد
باید تمام جراتش رو جمع می کرد و واقعیت رو می گفت
ا.ت توی اشپزخونه مشغول پختن ناهار بود
یه جین با سرعت داخل اشپزخونه شد
=ا.ت؟ حاضر شدن؟
-یکم دیگه مونده
=ولشون کن عزیزم من خودم رسیدم
-اما من که کاری ندارم
=تهیونگ از میخواد باهاش بری شهر قدم بزنی
-من؟ چرا با جونگکوک نمیره؟
=از کوک نگم برات! انقدر این روزا تنبل و بی حوصله شده که! همیشه خدام سرما میخوره
-تهیونگ بیچاره..من باهاش میرم
=لطف بزرگی میکنی! اگه لباس گرم نداری از اتاق من بردار بپوش...حالام برو حاضر شو چند دقیقه دیگه باید برید شهر!
ا.ت چشمی گفت و به اتاق یه جین رفت
بعد از پوشیدن لباس گرم پیش تهیونگ که منتظر اون وایساده بود رفت
از اعضای خونه خداحافظی کردن و به طرف شهر رفتن
....
٪چقدر برف نشسته! الان بهترین موقع برای برف بازیه!
-اره..من بچه بودم با خواهرم خیلی برف بازی می کردیم
ا.ت به طرف تهیونگ برگشت اما با برخورد جسم سرد و محکمی به بینیش چشماشو بست!
٪ای وای ا.ت خوبی؟
-خوبم...
تهیونگ نزیک شد و شالگردنشو دور صورت دخترک پیچوند
٪بینیت قرمز شده
-پس باید تلافی کنم!
ا.ت سریع از روی زمین برف برداشت و گوله اش کرد
تهیونگ با خنده سعی می کرد از ا.ت دور بشه
٪من سرما میخورم! اونوقت باید ازم پرستاری کنی ها!
ا.ت لبخندی زد و زیر لب گفت:
-چی بهتر از اینکه مریض بشی و من پرستاریتو بکنم؟
ا.ت برق خاصی رو تو چشم های تهیونگ میدید
این برق خاص دقیقا وقتی که با هم تنها بودن ظاهر میشد
یعنی این همون چیزی بود که ا.ت فکرشو می کرد؟
ممکن بود؟
-تهیونگ؟ من برای تو چی هستم؟
۴۵.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.