پارت چهاردهم
پارت چهاردهم
تهیونگ توی اتاقش نشسته بود و روی تخت نشسته بود
ذهنش مشغول به ا.ت بود
هر فکری که می کرد به بن بست می رسید
اخه چرا ا.ت فقیر بود؟
در باز شد و جونگکوک داخل شد
٪بهت یاد ندادن وقتی می خوای داخل اتاق شی در بزنی؟ شاید من ایجا لخت بودم!
*ای جانمم اون موقع که یه جذابی میشدی که نگو! مخصوصا برای ا.ت جونت!
٪یواش تر! مامان و بابا می شنون!
*خب..تکلیفت چیه؟
جونگکوک در حالی که درو میبست اینو گفت
٪من دوسش دارم..انقدری که حتی موقع کار نمی تونم از یاد ببرمش و شده خواب های شبانه ام! اما مامان بابا...اگه بفهمن ا.ت فقیره..
*اما تو دوسش داری! پس باید تلاش کنی تا خوشبختش کنی! با مامان و بابا هم صحبت می کنی و راضیشون می کنی اونوقت همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه!
همون لحظه در باز شد
دو برادر با دیدن پدرشون شوکه شدن
اون اینجا چیکار می کرد؟
+پس درست حدس میزدم! تو عاشق ا.ت شدی!
مین وو چند وقتی به حرکات تهیونگ مشکوک شده بود و از اینکه سعی می کرد نزدیک ا.ت باشه فکرهای مبهمی به ذهنش رسیده بود و تصمیم گرفت تا بفهمه چی به چیه؟
٪پدر من...
حرف تهیونگ با کشیده ای توسط پدرش قطع شد
اونقدری محکم بود که صورت تهیونگ به طرف راست چرخیده بود
جونگکوک با ناراحتی و شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود
+پسره ی احمق! به فکر وضعیت من و مادرت نمیفوتی؟ این همه مراقبت بودیم و زحمتتو کشیدیم حالا می خوای بری با یه دختر خیابونی ازدواج کنی؟
٪من بهتون توضیح میدم
+خفه شو! زودتر این دختر رو فراموش می کنی! فقط یه دفعه ی دیگه ببینم با این فقیر خیابونی...
=ا.ت فقیر نیست!
پسرها و مین وو سر جا میخکوب شدن
یعنی چی که فقیر نبود؟
حرف های اون شبش به تهیونگ دروغ بود؟
=ا.ت می ترسید نیاریش تو خونه برای همین گفت فقیره! بعد هم با من صحبت کرد و از اوضاع خانوادش گفت!
یه جین مو به موی حرف های ا.ت رو به اونها گفت
٪باورم نمیشه..
*خب هیونگ ظاهرا مشکلت حل شد! دیگه چی میگی؟
=تهیونگ راستشو بکو..تو واقعا عاشقشی؟ حاضری به خاطرش هر کار بکنی؟
٪بله! اینکارو می کنم!
+ولی یه جین..اگه این دختر یه دروغگو باشه چی؟
=این مزخرفات رو تموم کن مین وو! همون روز اول از ظاهرش پیدا بود فقیر نیست اون دختر خیلی خوبیه و من خوشحالم تهیونگ عاشق اون شده..چی بهتر از این؟
*پس باید بهش بگی!
=درسته تهیونگ بهتره هر چه زودتر بهش بگی وگرنه خودم دست به کار میشم!
٪نه! لطفا بذارید خودم اینکارو بکنم!
=هر چه سریع تر بهتر!
یه جین از اتاق بیرون رفت
جونگکوک و مین وو هم دنبال اون از اتاق خارج شدن
تهیونگ در رو بست و همونجا پشت در نشست
حالا باید چیکار می کرد؟
چجوری از احساساتش به ا.ت میگفت؟
از پنجره اتاقش ا.ت رو میدید
داشت لباس هارو پهن می کرد
ایا روزی می رسید که تو خونه ی خودشون ا.ت اینکار رو انجام میداد؟
تهیونگ توی اتاقش نشسته بود و روی تخت نشسته بود
ذهنش مشغول به ا.ت بود
هر فکری که می کرد به بن بست می رسید
اخه چرا ا.ت فقیر بود؟
در باز شد و جونگکوک داخل شد
٪بهت یاد ندادن وقتی می خوای داخل اتاق شی در بزنی؟ شاید من ایجا لخت بودم!
*ای جانمم اون موقع که یه جذابی میشدی که نگو! مخصوصا برای ا.ت جونت!
٪یواش تر! مامان و بابا می شنون!
*خب..تکلیفت چیه؟
جونگکوک در حالی که درو میبست اینو گفت
٪من دوسش دارم..انقدری که حتی موقع کار نمی تونم از یاد ببرمش و شده خواب های شبانه ام! اما مامان بابا...اگه بفهمن ا.ت فقیره..
*اما تو دوسش داری! پس باید تلاش کنی تا خوشبختش کنی! با مامان و بابا هم صحبت می کنی و راضیشون می کنی اونوقت همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه!
همون لحظه در باز شد
دو برادر با دیدن پدرشون شوکه شدن
اون اینجا چیکار می کرد؟
+پس درست حدس میزدم! تو عاشق ا.ت شدی!
مین وو چند وقتی به حرکات تهیونگ مشکوک شده بود و از اینکه سعی می کرد نزدیک ا.ت باشه فکرهای مبهمی به ذهنش رسیده بود و تصمیم گرفت تا بفهمه چی به چیه؟
٪پدر من...
حرف تهیونگ با کشیده ای توسط پدرش قطع شد
اونقدری محکم بود که صورت تهیونگ به طرف راست چرخیده بود
جونگکوک با ناراحتی و شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود
+پسره ی احمق! به فکر وضعیت من و مادرت نمیفوتی؟ این همه مراقبت بودیم و زحمتتو کشیدیم حالا می خوای بری با یه دختر خیابونی ازدواج کنی؟
٪من بهتون توضیح میدم
+خفه شو! زودتر این دختر رو فراموش می کنی! فقط یه دفعه ی دیگه ببینم با این فقیر خیابونی...
=ا.ت فقیر نیست!
پسرها و مین وو سر جا میخکوب شدن
یعنی چی که فقیر نبود؟
حرف های اون شبش به تهیونگ دروغ بود؟
=ا.ت می ترسید نیاریش تو خونه برای همین گفت فقیره! بعد هم با من صحبت کرد و از اوضاع خانوادش گفت!
یه جین مو به موی حرف های ا.ت رو به اونها گفت
٪باورم نمیشه..
*خب هیونگ ظاهرا مشکلت حل شد! دیگه چی میگی؟
=تهیونگ راستشو بکو..تو واقعا عاشقشی؟ حاضری به خاطرش هر کار بکنی؟
٪بله! اینکارو می کنم!
+ولی یه جین..اگه این دختر یه دروغگو باشه چی؟
=این مزخرفات رو تموم کن مین وو! همون روز اول از ظاهرش پیدا بود فقیر نیست اون دختر خیلی خوبیه و من خوشحالم تهیونگ عاشق اون شده..چی بهتر از این؟
*پس باید بهش بگی!
=درسته تهیونگ بهتره هر چه زودتر بهش بگی وگرنه خودم دست به کار میشم!
٪نه! لطفا بذارید خودم اینکارو بکنم!
=هر چه سریع تر بهتر!
یه جین از اتاق بیرون رفت
جونگکوک و مین وو هم دنبال اون از اتاق خارج شدن
تهیونگ در رو بست و همونجا پشت در نشست
حالا باید چیکار می کرد؟
چجوری از احساساتش به ا.ت میگفت؟
از پنجره اتاقش ا.ت رو میدید
داشت لباس هارو پهن می کرد
ایا روزی می رسید که تو خونه ی خودشون ا.ت اینکار رو انجام میداد؟
۴۴.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.