پارت پنجم
پارت پنجم
-خودت چی؟ فکر کردی خودت چی هستی که با نامجون اینجوری حرف میزنی؟ تازشم مگه گذشته طرفه که مهمه؟ مهم اینه که اون دیگه هیچ کدوم از این کارارو نمیکنه
+از کجا معلوم وقتی تو پیشش نیستی نکنه؟
-من نامی رو میشناسم اون همچین آدمی نیست
+اوکی فرض میگیریم بچه ی خوبیه پولش چی؟ خانوادش چی؟ خونه چی؟ اون هیچی نداره فقط یه گدا گشنه ی بدبخت با یه آینده ی پوچه
-اینطور نیست! نامجون خیلیم با استعداد و مهربونه معلوم نیست از کی عقده داشتی که اینجوری داری سر نامجون خالی میکنی!
+عقده؟ من؟
-آره یادم نرفته که بهش گفتی یه کاری میکنی خودکشی کنه!
+مطمئن باش با وجود همچین آدمی فقط خوشی مردم خراب میشه
-کسی نیاز به فداکاری تو نداره!
هلش دادم اونور و به دنبال نامی از اردوگاه زدم بیرون
....
بالاخره تونستم پیداش کنم
افتاده بود روی زمین گلی و خیس
فقط امیدوارم اتفاقی براش نیوفتاده باشه!
کنارش نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم
-نام؟ حالت خوبه؟
نامجون بزور سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
-وای خدای من چقدر صورتت زخمیه!
+لطفا ازم دور شو این به نفع خودته
-نه من هیچ جا نمیرم من پیشت میمونم من دوست دارم
+لطفا ولم کن ا/ت برو و فراموشم کن
از عصبانیت یه سیلی محکم زدم به صورتش که شوکه بهم خیره شد
-تا کی می خوای به خودت دروغ بگی و انقدر افسرده باشی؟؟؟ چرا فکر می کنی هیشکی ازت خوشش نمیاد؟ چرا با خودت کلنجار میری و باهام صحبت نمی کنی؟ لعنتی من دوست دارم!(با گریه)
خم شدمو و سرشو توی بغلم گرفتم
-می خوای برو هر جور مواد و سیگاری که هست بکش هر چی پول دارم میدم بهت خونم واسه تو فقط ولم نکن! تنهام نذار! من دوست دارم!
گریه هام شدیدتر شد
چرا باورش نمیشد من اندازه ی ستاره های توی آسمون دوسش دارم؟(:
-خودت چی؟ فکر کردی خودت چی هستی که با نامجون اینجوری حرف میزنی؟ تازشم مگه گذشته طرفه که مهمه؟ مهم اینه که اون دیگه هیچ کدوم از این کارارو نمیکنه
+از کجا معلوم وقتی تو پیشش نیستی نکنه؟
-من نامی رو میشناسم اون همچین آدمی نیست
+اوکی فرض میگیریم بچه ی خوبیه پولش چی؟ خانوادش چی؟ خونه چی؟ اون هیچی نداره فقط یه گدا گشنه ی بدبخت با یه آینده ی پوچه
-اینطور نیست! نامجون خیلیم با استعداد و مهربونه معلوم نیست از کی عقده داشتی که اینجوری داری سر نامجون خالی میکنی!
+عقده؟ من؟
-آره یادم نرفته که بهش گفتی یه کاری میکنی خودکشی کنه!
+مطمئن باش با وجود همچین آدمی فقط خوشی مردم خراب میشه
-کسی نیاز به فداکاری تو نداره!
هلش دادم اونور و به دنبال نامی از اردوگاه زدم بیرون
....
بالاخره تونستم پیداش کنم
افتاده بود روی زمین گلی و خیس
فقط امیدوارم اتفاقی براش نیوفتاده باشه!
کنارش نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم
-نام؟ حالت خوبه؟
نامجون بزور سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
-وای خدای من چقدر صورتت زخمیه!
+لطفا ازم دور شو این به نفع خودته
-نه من هیچ جا نمیرم من پیشت میمونم من دوست دارم
+لطفا ولم کن ا/ت برو و فراموشم کن
از عصبانیت یه سیلی محکم زدم به صورتش که شوکه بهم خیره شد
-تا کی می خوای به خودت دروغ بگی و انقدر افسرده باشی؟؟؟ چرا فکر می کنی هیشکی ازت خوشش نمیاد؟ چرا با خودت کلنجار میری و باهام صحبت نمی کنی؟ لعنتی من دوست دارم!(با گریه)
خم شدمو و سرشو توی بغلم گرفتم
-می خوای برو هر جور مواد و سیگاری که هست بکش هر چی پول دارم میدم بهت خونم واسه تو فقط ولم نکن! تنهام نذار! من دوست دارم!
گریه هام شدیدتر شد
چرا باورش نمیشد من اندازه ی ستاره های توی آسمون دوسش دارم؟(:
۳۶.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.