Deadly love
Deadly love
Part 5
*تو آمبولانس*
کوک
سریع ماسک اکسیژن رو گذاشتن رو دهنش دکمه های لباسش رو باز کردن تا چندتا دستگاه بهش وصل کنن از استرس دستامو رو صورتم و سرمو میکشیدم
پرستار:نگران نباشید آقا..حالشون خوب میشه
کوک: آخع چرا بیهوش شدع پس
پرستار: از فوبیا ست.. مثل اینکه کلاستروفوبیا داشتن
کوک: ...اها...ا
کوک
وقتی رسیدیم به بیمارستان سریع به بخش اورژانس بردنش و من همونجا رو یکی از صندلی ها نشستم و سرمو با دستام نگه داشته بودم
"اون فقط دستیار شخصیمه واسه چی اینقدر برام مهمه که حاضرم جونمو بخاطرش بدم..اصلا چرا اون چاه رو حفر کرده بودم و پوشانده بودم"
دکتر: همراه بیمار شما هستید ؟ *رو به کوک*
کوک:* دستامو از سرم برداشتم و بهش نگاه کردم* بله.
دکتر: خوشبختانه ایشون استخوان محکمی دارند و فقط استخون دست راستشون اونم مثل اینکه فقط بخاطر اینکه قبلا هم دچار شکستگی شده بود ترک برداشته که باند پیچی کردیم..فقط به استراحت نیاز دارن..فقط یک چیزی..فوبیا شون اود کرده..تحت هیچ شرایطی نباید تنها بمونن!
کوک: چیی؟.. فوبیاش اود کرده؟
دکتر: متاسفانه بله..
کوک:..ممنونم میتونم ببینمشون؟
دکتر: بله
کوک
وقتی رفتم داخل ا/ت به هوش اومده بودیم و وقتی من وارد شدم پرستار ها خارج شدند و چشم ا/ت بهم افتاد..تا خواستم در رو ببندم داد کشید
ا/ت: در رو نبندد
کوک: باشه باشه آروم باش..میخوای نیمه باز بزارم..برای فضای شخصی!
ا/ت: باشه! *خوردن آب*
کوک:باز پنجره رو ببندم سردت..
ا/ت: نه..نه نبندد.. خواهش میکنم
کوک: *نفس عمیق* باشه باشه.. حالت خوبه؟ *نشستن رو صندلی کنار تخت*
ا/ت: میبینی!..
کوک: دکتر میگه فقط فوبیای اود کرده
ا/ت:..متاسفم..من باعث دردسرم
کوک:.. نه من متاسفم باید اون چاه رو پر میکردم.. قبلا از اون به عنوان تله استفاده میکردم..باید پرش میکردم
ا/ت: عیبی نداره...کی میتونم برم؟
کوک:.. یکم باید بمونی دو ساعت دیگه میریم خوبه؟.. دارو هاتو بگیریم واسه دستت! بعد دیگه میریم
ا/ت: باشه
کوک: *چشماشو بست و خوابید از شدت گریه و استرس چشماش گود افتاده بود و بیحال بود با یکم لحن شوخی سعی کردم حالشو سرجاش بیاد ولی خیلی خسته بود*
کوک: یکم بخواب
ا/ت:*سرتکون دادن و بستن چشم ها*
کوک: *وقتی مطمئن شدم خوابیده طولی نکشید منم خوابم برد*
*نیم ساعت بعد*
کوک
احساس کردم ا/ت از تخت بلند شده و لنگ لنگ کنان به سمت یخچال رفته وقتی چشمامو باز کردم دیدم بطری آب برداشته و داره آب میخوره
ا/ت: تو هم میخوای؟
کوک؛ با این وضعت چرا بلند شدی؟!
ا/ت: تشنم بود نخواستم بیدارت کنم..میخوری یا نه؟
کوک: نه ممنون *بلند شدم و کمکش کردم به سمت تخت بره و دراز بکشه* بهتری؟
ا/ت: آره ممنونم
کوک: چیز دیگه ای نمیخوای؟
ا/ت : نه *چرا اینطوری میکنه؟*
کوک: میدونی چقدر نگرانم کردی؟
ا/ت: ببخشید..میشه بریم دیگه
کوک؛ بزار برم کار هایی ترخیص رو بکنم و بیام *بلند شدن و رفتن*
ا/ت
داشتم به این فکر میکردم که از وقتی پامو گذاشتم عمارت جئون رفتارش باهام تغییر کرده طوری که انگار من پرنسس عمارتم و حتی خدمتکارا هم اینطوری رفتارش میکنن نمیدونم چه خبره ولی یکجورایی قلبم به این راهی که در انتظارم بود راضی بود..
Part 5
*تو آمبولانس*
کوک
سریع ماسک اکسیژن رو گذاشتن رو دهنش دکمه های لباسش رو باز کردن تا چندتا دستگاه بهش وصل کنن از استرس دستامو رو صورتم و سرمو میکشیدم
پرستار:نگران نباشید آقا..حالشون خوب میشه
کوک: آخع چرا بیهوش شدع پس
پرستار: از فوبیا ست.. مثل اینکه کلاستروفوبیا داشتن
کوک: ...اها...ا
کوک
وقتی رسیدیم به بیمارستان سریع به بخش اورژانس بردنش و من همونجا رو یکی از صندلی ها نشستم و سرمو با دستام نگه داشته بودم
"اون فقط دستیار شخصیمه واسه چی اینقدر برام مهمه که حاضرم جونمو بخاطرش بدم..اصلا چرا اون چاه رو حفر کرده بودم و پوشانده بودم"
دکتر: همراه بیمار شما هستید ؟ *رو به کوک*
کوک:* دستامو از سرم برداشتم و بهش نگاه کردم* بله.
دکتر: خوشبختانه ایشون استخوان محکمی دارند و فقط استخون دست راستشون اونم مثل اینکه فقط بخاطر اینکه قبلا هم دچار شکستگی شده بود ترک برداشته که باند پیچی کردیم..فقط به استراحت نیاز دارن..فقط یک چیزی..فوبیا شون اود کرده..تحت هیچ شرایطی نباید تنها بمونن!
کوک: چیی؟.. فوبیاش اود کرده؟
دکتر: متاسفانه بله..
کوک:..ممنونم میتونم ببینمشون؟
دکتر: بله
کوک
وقتی رفتم داخل ا/ت به هوش اومده بودیم و وقتی من وارد شدم پرستار ها خارج شدند و چشم ا/ت بهم افتاد..تا خواستم در رو ببندم داد کشید
ا/ت: در رو نبندد
کوک: باشه باشه آروم باش..میخوای نیمه باز بزارم..برای فضای شخصی!
ا/ت: باشه! *خوردن آب*
کوک:باز پنجره رو ببندم سردت..
ا/ت: نه..نه نبندد.. خواهش میکنم
کوک: *نفس عمیق* باشه باشه.. حالت خوبه؟ *نشستن رو صندلی کنار تخت*
ا/ت: میبینی!..
کوک: دکتر میگه فقط فوبیای اود کرده
ا/ت:..متاسفم..من باعث دردسرم
کوک:.. نه من متاسفم باید اون چاه رو پر میکردم.. قبلا از اون به عنوان تله استفاده میکردم..باید پرش میکردم
ا/ت: عیبی نداره...کی میتونم برم؟
کوک:.. یکم باید بمونی دو ساعت دیگه میریم خوبه؟.. دارو هاتو بگیریم واسه دستت! بعد دیگه میریم
ا/ت: باشه
کوک: *چشماشو بست و خوابید از شدت گریه و استرس چشماش گود افتاده بود و بیحال بود با یکم لحن شوخی سعی کردم حالشو سرجاش بیاد ولی خیلی خسته بود*
کوک: یکم بخواب
ا/ت:*سرتکون دادن و بستن چشم ها*
کوک: *وقتی مطمئن شدم خوابیده طولی نکشید منم خوابم برد*
*نیم ساعت بعد*
کوک
احساس کردم ا/ت از تخت بلند شده و لنگ لنگ کنان به سمت یخچال رفته وقتی چشمامو باز کردم دیدم بطری آب برداشته و داره آب میخوره
ا/ت: تو هم میخوای؟
کوک؛ با این وضعت چرا بلند شدی؟!
ا/ت: تشنم بود نخواستم بیدارت کنم..میخوری یا نه؟
کوک: نه ممنون *بلند شدم و کمکش کردم به سمت تخت بره و دراز بکشه* بهتری؟
ا/ت: آره ممنونم
کوک: چیز دیگه ای نمیخوای؟
ا/ت : نه *چرا اینطوری میکنه؟*
کوک: میدونی چقدر نگرانم کردی؟
ا/ت: ببخشید..میشه بریم دیگه
کوک؛ بزار برم کار هایی ترخیص رو بکنم و بیام *بلند شدن و رفتن*
ا/ت
داشتم به این فکر میکردم که از وقتی پامو گذاشتم عمارت جئون رفتارش باهام تغییر کرده طوری که انگار من پرنسس عمارتم و حتی خدمتکارا هم اینطوری رفتارش میکنن نمیدونم چه خبره ولی یکجورایی قلبم به این راهی که در انتظارم بود راضی بود..
- ۱۴.۸k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط