عشق سلطنتی پارت ۲۱ فیک بی تی اس
عشق سلطنتی پارت ۲۱ #فیک_بی_تی_اس
[فلش بک به روز فوت کاترین]
_: مثل همیشه توی رودخونه کنار مرز با کاترین قرار داشتیم ... من عاشق کاترین بودم ... بهش اعتراف کرده بودم اما اون چیزی نگفت و گفت امروز بیام دیدنش چون قراره جوابمو بده
[رودخونه ]
_: عا ... کاترین(لبخند)
کاترین: سلام تهیونگ
_: سلام
کاترین: من فکرامو کردم ... در واقع جوابم مشخص بود ولی بازم فکرامو کردم
_: خب؟
کاترین : متاسفم ولی من از بچگی عاشق جونگکوکم
_: چ.چی؟ چی داری میگی تو؟
کاترین : متاسفم ولی من فقط تورو دوستم میدونستم
_: ن.نه
کاترین داشت میرفت که تهیونگ دستشو گرفت
_: تو نمیتونی همینجوری بری ... اون تورو دوست نداره
کاترین: تهیونگ ولم کن
_: کاترین من دوست دارم ... از بچگی متوجه نیستی ؟(داد و گریه )
کاترین: تهیونگ بس کن به خودت بیا
کاترین سعی میکرد بره ولی تهیونگ نمیذاشت که اشتباهش وقتی تهیونگ دستشو ول کرد افتاد تو رودخونه و تهیونگ هم نمیدونست چیکار کنه و خشکش زد
[زمان حال]
تهیونگ روز ها هیچی نمیخورد و حالش بد بود احساس میکرد زندگی براش تموم شده ... اونا دیگه همو ندیدن و هیچ ازدواجی صورت نگرفت ... ا.ت هم از این اتفاق ها خیلی ناراحت بود ... و باید بگم این قضیه برای هردو درد ناک بود ... تهیونگ برای دومین بار زنی که عاشقش بود رو از دست داده بود و ا.ت هم عاشق مردی شده بود که قاتل خواهرش بود ...
the end
[گفتم این فیک هم غمگین تموم بشه چون همه ی داستان ها پایانشون خوش نیست ... باید جنبه شنیدن حقیقت و غم رو هم داشته باشیم ]
[فلش بک به روز فوت کاترین]
_: مثل همیشه توی رودخونه کنار مرز با کاترین قرار داشتیم ... من عاشق کاترین بودم ... بهش اعتراف کرده بودم اما اون چیزی نگفت و گفت امروز بیام دیدنش چون قراره جوابمو بده
[رودخونه ]
_: عا ... کاترین(لبخند)
کاترین: سلام تهیونگ
_: سلام
کاترین: من فکرامو کردم ... در واقع جوابم مشخص بود ولی بازم فکرامو کردم
_: خب؟
کاترین : متاسفم ولی من از بچگی عاشق جونگکوکم
_: چ.چی؟ چی داری میگی تو؟
کاترین : متاسفم ولی من فقط تورو دوستم میدونستم
_: ن.نه
کاترین داشت میرفت که تهیونگ دستشو گرفت
_: تو نمیتونی همینجوری بری ... اون تورو دوست نداره
کاترین: تهیونگ ولم کن
_: کاترین من دوست دارم ... از بچگی متوجه نیستی ؟(داد و گریه )
کاترین: تهیونگ بس کن به خودت بیا
کاترین سعی میکرد بره ولی تهیونگ نمیذاشت که اشتباهش وقتی تهیونگ دستشو ول کرد افتاد تو رودخونه و تهیونگ هم نمیدونست چیکار کنه و خشکش زد
[زمان حال]
تهیونگ روز ها هیچی نمیخورد و حالش بد بود احساس میکرد زندگی براش تموم شده ... اونا دیگه همو ندیدن و هیچ ازدواجی صورت نگرفت ... ا.ت هم از این اتفاق ها خیلی ناراحت بود ... و باید بگم این قضیه برای هردو درد ناک بود ... تهیونگ برای دومین بار زنی که عاشقش بود رو از دست داده بود و ا.ت هم عاشق مردی شده بود که قاتل خواهرش بود ...
the end
[گفتم این فیک هم غمگین تموم بشه چون همه ی داستان ها پایانشون خوش نیست ... باید جنبه شنیدن حقیقت و غم رو هم داشته باشیم ]
۳۱.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.