Devil or Angel³
Devil or Angel³
فردا
کوک
کوک: بابا میفهمی چی میگی چون
ا/ت بچه نمیخواد من باید برم ازدواج کنم
پ.ک: ما شنیدیم ا/ت میگه تا 25 سالش شده بچه نمیخواد ولی خانواده ما به وارث نیاز داره
کوک: ا/ت که نگفته کامل نمیخواد بچه دار شه گفته فعلا نمیخواد
سویون: دایی صبح بخیر
کوک: صبح بخیر عزیزم
سویون: زندایی کجاست؟
کوک: خوابه تو اتاقشه
م.ک: جونگکوک من میگم با یونا ازدواج کن
کوک: مامان گفتم که من ا/ت رو دوست دارم
ا/ت
سویون: زندایی زندایی
ا/ت: جانم سویون
سویون: ببخشید از خواب بیدارت کردم دوباره یونا میخواد بیاد
ا/ت: یونا؟
سویون: مامانبزرگ داره با دایی کوک حرف میزنه
سریع بلند شدم رفتم حرفاشونو گوش کردم
کوک: مامان من نمیتونم بخاطر یه بچه با یکی دیگه ازدواج کنم من ا/ت رو دوست دارم
پ.ک: من نمیدونم ولی ا/ت یا باید ازت جدا شه یا باید قبول کنه با یونا ازدواج کنی
سویون: زندایی خوبی
ا/ت: اره من میرم تو اتاقم
کوک
کوک: مامان بسه این حرفا
رفتم تو اتاق پیش ا/ت
کوک:بیدار شدی؟
ا/ت: ها اره
کوک:بریم بیرون؟
ا/ت: نه دیگه یکم سرم درد میکنه بزار یه روز دیگه میریم
کوک: باشه استراحت کن من میرم سرکار
ا/ت: باشه
شب
کوک: من برگشتم
م.ک: چرا این دختره از اتاق نمیاد بیرون
کوک: ا/ت صبح گفت سرش درد میکنه چیزی خورده؟
جانگمی: اره بردم اتاقش
کوک: میرم پیشش
جانگمی: داداش بیا
کوک: جانم
جانگمی: درمورد حرفایی که مامان و بابا زدن
کوک: مهم نیست من نمیخوام دوباره ازدواج کنم و اینکه نزار ا/ت بفهمه
جانگمی:باشه حواسم هست
سویون: زن دایی جون میدونه که یونا میخواد بیاد
کوک: چی؟
سویون: زندایی داشت حرفاتون رو گوش میکرد
جانگمی: پس بخاطر همین نیومده بیرون
سویون: اره دایی یعنی من باید اون دختره زشت بگم زن دایی 2 نمیخوام بگم
کوک: نمیگی نبایدم بگی
رفتم تو اتاق پیش ا/ت
کوک: خوبی؟
ا/ت: اره
#فیک
#سناریو
فردا
کوک
کوک: بابا میفهمی چی میگی چون
ا/ت بچه نمیخواد من باید برم ازدواج کنم
پ.ک: ما شنیدیم ا/ت میگه تا 25 سالش شده بچه نمیخواد ولی خانواده ما به وارث نیاز داره
کوک: ا/ت که نگفته کامل نمیخواد بچه دار شه گفته فعلا نمیخواد
سویون: دایی صبح بخیر
کوک: صبح بخیر عزیزم
سویون: زندایی کجاست؟
کوک: خوابه تو اتاقشه
م.ک: جونگکوک من میگم با یونا ازدواج کن
کوک: مامان گفتم که من ا/ت رو دوست دارم
ا/ت
سویون: زندایی زندایی
ا/ت: جانم سویون
سویون: ببخشید از خواب بیدارت کردم دوباره یونا میخواد بیاد
ا/ت: یونا؟
سویون: مامانبزرگ داره با دایی کوک حرف میزنه
سریع بلند شدم رفتم حرفاشونو گوش کردم
کوک: مامان من نمیتونم بخاطر یه بچه با یکی دیگه ازدواج کنم من ا/ت رو دوست دارم
پ.ک: من نمیدونم ولی ا/ت یا باید ازت جدا شه یا باید قبول کنه با یونا ازدواج کنی
سویون: زندایی خوبی
ا/ت: اره من میرم تو اتاقم
کوک
کوک: مامان بسه این حرفا
رفتم تو اتاق پیش ا/ت
کوک:بیدار شدی؟
ا/ت: ها اره
کوک:بریم بیرون؟
ا/ت: نه دیگه یکم سرم درد میکنه بزار یه روز دیگه میریم
کوک: باشه استراحت کن من میرم سرکار
ا/ت: باشه
شب
کوک: من برگشتم
م.ک: چرا این دختره از اتاق نمیاد بیرون
کوک: ا/ت صبح گفت سرش درد میکنه چیزی خورده؟
جانگمی: اره بردم اتاقش
کوک: میرم پیشش
جانگمی: داداش بیا
کوک: جانم
جانگمی: درمورد حرفایی که مامان و بابا زدن
کوک: مهم نیست من نمیخوام دوباره ازدواج کنم و اینکه نزار ا/ت بفهمه
جانگمی:باشه حواسم هست
سویون: زن دایی جون میدونه که یونا میخواد بیاد
کوک: چی؟
سویون: زندایی داشت حرفاتون رو گوش میکرد
جانگمی: پس بخاطر همین نیومده بیرون
سویون: اره دایی یعنی من باید اون دختره زشت بگم زن دایی 2 نمیخوام بگم
کوک: نمیگی نبایدم بگی
رفتم تو اتاق پیش ا/ت
کوک: خوبی؟
ا/ت: اره
#فیک
#سناریو
۵۰.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.