𝑷𝒂𝒓𝒕:۴
𝑷𝒂𝒓𝒕:۴
"فقط یه لمس..."
راوی:مین هی رو صدا زد و رفتن توی اتاق و شروع کردن به بازی کردن.
بازیشونم اینم بود که هرکی زودتر خوابش ببره باید ارزوی یکی از اعضای بازی رو شانسی براورده کنه...
ا.ت:من که نمیخوابم
لینو:من...می...میخوابم
راوی:بله...لینو حتی نذاشت بازی ۱ دقیقه بشه،احتمالا خستگی راه بوده.
حالا هر سه تاشون شلخته وایسادن و هرچهار تا چشماشون بستس.
لینو اول جون هو رو گرفت ولی ولش کرد و ا.ت رو گرفت.
چشماشو باز کرد و دید بله ا.ت رو گرفته.
ا.ت:م..م..من؟
لینو:آره تو،آرزوت چیه؟
ا.ت:بزار فکر کنم...
لینو:میخوای بعدا بگی؟
ا.ت:بعدا؟
لینو:یعنی هروقت که به یه چیزی نیاز جدی داشتی
ا.ت:ایده ی خوبیه(لبخند)
راوی:اونا خوابیدن...
و صبح شد...
م.ت:(با صدای بلند)ا.ت بیا صبحانه. لینو و جون هو. مین هی. هرچهارتا سریع بیاید پایین.
ا.ت:صب بخیر
لینو و بقیه:صبح بخیر
م.ت:صبح شماهمبخیر
ا.ت:مامان من امروز باید برم دانشگاه
م.ت:خب برو
ا.ت:امروز زودتر میرم
م.ت:مواظب خودت باش دخترم
ا.ت:چشم
راوی:ا.ت رفت دانشگاه و با دوستش یکم توی محوطه ی دانشگاه قدم میزدن...
(اسم دوستش:میا)
میا:چیزی شده؟
ا.ت:نه فقط دلم نمیخواست امروز بیام دانشگاه
میا:چرا؟
ا.ت:میخواستم خونه باشم و...
میا:خونه باشی و چیکار کنی؟
ا.ت ویو:
دلم میخواست خونه باشم،نمیدونم چرا ولی یادم افتاد که امروز هم جون هو و هم لینو رفتن سرکار و مین هی هم یه جا قرار داشت پس بودن من توی خونه فرقی نداشت
میا:ا.ت تا حالا عاشق شدی؟
ا.ت:چطور؟
میا:همینجوری می پرسم
ا.ت:نه
میا:آها
راوی:ا.ت فراموش کرد که همین تازگیا عاشق شده و...
ا.ت:راستی من یه آرزوی براورده نشده دارم
میا:یعنی چی؟
ا.ت:هروقت که بخوام میتونم برم پیشش و ارزومو بر اورده کنه...
میا:کی؟
ا.ت:یه دوست
میا:من میشناسمش؟
ا.ت:معلومه که نه
راوی:رفتن سر کلاس و توی راه برگشت به خونه بودن که ا.ت یهو یادش افتاد که بطری آبش رو توی کلاس جا کذاشته پس سریع دوید تا به دانشگاه رسید و...
🌸🌸🌸🌸
"فقط یه لمس..."
راوی:مین هی رو صدا زد و رفتن توی اتاق و شروع کردن به بازی کردن.
بازیشونم اینم بود که هرکی زودتر خوابش ببره باید ارزوی یکی از اعضای بازی رو شانسی براورده کنه...
ا.ت:من که نمیخوابم
لینو:من...می...میخوابم
راوی:بله...لینو حتی نذاشت بازی ۱ دقیقه بشه،احتمالا خستگی راه بوده.
حالا هر سه تاشون شلخته وایسادن و هرچهار تا چشماشون بستس.
لینو اول جون هو رو گرفت ولی ولش کرد و ا.ت رو گرفت.
چشماشو باز کرد و دید بله ا.ت رو گرفته.
ا.ت:م..م..من؟
لینو:آره تو،آرزوت چیه؟
ا.ت:بزار فکر کنم...
لینو:میخوای بعدا بگی؟
ا.ت:بعدا؟
لینو:یعنی هروقت که به یه چیزی نیاز جدی داشتی
ا.ت:ایده ی خوبیه(لبخند)
راوی:اونا خوابیدن...
و صبح شد...
م.ت:(با صدای بلند)ا.ت بیا صبحانه. لینو و جون هو. مین هی. هرچهارتا سریع بیاید پایین.
ا.ت:صب بخیر
لینو و بقیه:صبح بخیر
م.ت:صبح شماهمبخیر
ا.ت:مامان من امروز باید برم دانشگاه
م.ت:خب برو
ا.ت:امروز زودتر میرم
م.ت:مواظب خودت باش دخترم
ا.ت:چشم
راوی:ا.ت رفت دانشگاه و با دوستش یکم توی محوطه ی دانشگاه قدم میزدن...
(اسم دوستش:میا)
میا:چیزی شده؟
ا.ت:نه فقط دلم نمیخواست امروز بیام دانشگاه
میا:چرا؟
ا.ت:میخواستم خونه باشم و...
میا:خونه باشی و چیکار کنی؟
ا.ت ویو:
دلم میخواست خونه باشم،نمیدونم چرا ولی یادم افتاد که امروز هم جون هو و هم لینو رفتن سرکار و مین هی هم یه جا قرار داشت پس بودن من توی خونه فرقی نداشت
میا:ا.ت تا حالا عاشق شدی؟
ا.ت:چطور؟
میا:همینجوری می پرسم
ا.ت:نه
میا:آها
راوی:ا.ت فراموش کرد که همین تازگیا عاشق شده و...
ا.ت:راستی من یه آرزوی براورده نشده دارم
میا:یعنی چی؟
ا.ت:هروقت که بخوام میتونم برم پیشش و ارزومو بر اورده کنه...
میا:کی؟
ا.ت:یه دوست
میا:من میشناسمش؟
ا.ت:معلومه که نه
راوی:رفتن سر کلاس و توی راه برگشت به خونه بودن که ا.ت یهو یادش افتاد که بطری آبش رو توی کلاس جا کذاشته پس سریع دوید تا به دانشگاه رسید و...
🌸🌸🌸🌸
۳.۰k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.