هستی بود یه دوست قدیمی ولی خیلی وقت بود سراغی ازش نداشتم
هستی بود یه دوست قدیمی ولی خیلی وقت بود سراغی ازش نداشتم جواب دادم بله؟
هستی: سلام دیانا جونم چطوری؟
دلم برات تنگ شده
دیانا: خوبم ولی اگه دلت برام تنگ شده بود تا الان زنگ میزدی
هستی: اره راس میگی ولی واقعا ببخشید خیلی معذرت میخوام اخه میدونی مامانم عمل داشت همش هم مهمون میومد دیگه نتونستم زنگ بزم
دیانا: حالا ولش کاری داشتی؟
هستی: نه فقط میخواستم ببینمت میشه بیام ببینمت؟
دیانا: چی... ن... یعنی.. اره بیا امروز ساعت ۸ به این ادرسی که میفرستم بیا
هستی: وایییی مرسی عشقم بای
دیانا: بای
نیکا امروز هستی میاد اینجا
نیکا: چییییی؟ هستی؟
دیانا: اره هستی ساعت 8 میاد
ارسلان: خب بیاد منو امیر هم میمونیم خونه
دیانا: نزدیک. ساعت 8 بود
داشتم اماده میشدم که زنگ درو زدن ارسلانننن لطفا درو باز کن
ارسلان: الان باز میکنم
هستی: رسیدن دم در خونه زنگو زدم یه پسر جذاب اومد دم در واییییی خیلی جذاب بود
ارسلان: سلام بفرمایید تو
هستی: سلام
ارسلان: نمیدونم چرا این دختره اینجوری نگا میکرد رفتم دسشویی دیدم هستی هم داره میاد پشت سرم داشتم دستامو میشستم که اومد جلو و میخواست لبشو بزاره رو لبم مه دیانا اومد
دیانا: ارسلان بی.... با دیدن چیزی که دیدم کنترلمو از دست دادم و دوییدم تو اتاق
ارسلان: رفتم دنبال دیانا رفتم تو اتاق
دیانا:ارسلان برو بیرون
ارسلان: یه دقیقه گو....
دیانا: میگم برو بیرون
ارسلان: بابا یه لحظه وایسا
دیانا: گفتم برو بیرون نمیخوام ببینمت ارسلان اومد چسبوندم به دیوار و......
#اردیا
#رمان
#اکیپ_سلاطین
#نیکامیر
هستی: سلام دیانا جونم چطوری؟
دلم برات تنگ شده
دیانا: خوبم ولی اگه دلت برام تنگ شده بود تا الان زنگ میزدی
هستی: اره راس میگی ولی واقعا ببخشید خیلی معذرت میخوام اخه میدونی مامانم عمل داشت همش هم مهمون میومد دیگه نتونستم زنگ بزم
دیانا: حالا ولش کاری داشتی؟
هستی: نه فقط میخواستم ببینمت میشه بیام ببینمت؟
دیانا: چی... ن... یعنی.. اره بیا امروز ساعت ۸ به این ادرسی که میفرستم بیا
هستی: وایییی مرسی عشقم بای
دیانا: بای
نیکا امروز هستی میاد اینجا
نیکا: چییییی؟ هستی؟
دیانا: اره هستی ساعت 8 میاد
ارسلان: خب بیاد منو امیر هم میمونیم خونه
دیانا: نزدیک. ساعت 8 بود
داشتم اماده میشدم که زنگ درو زدن ارسلانننن لطفا درو باز کن
ارسلان: الان باز میکنم
هستی: رسیدن دم در خونه زنگو زدم یه پسر جذاب اومد دم در واییییی خیلی جذاب بود
ارسلان: سلام بفرمایید تو
هستی: سلام
ارسلان: نمیدونم چرا این دختره اینجوری نگا میکرد رفتم دسشویی دیدم هستی هم داره میاد پشت سرم داشتم دستامو میشستم که اومد جلو و میخواست لبشو بزاره رو لبم مه دیانا اومد
دیانا: ارسلان بی.... با دیدن چیزی که دیدم کنترلمو از دست دادم و دوییدم تو اتاق
ارسلان: رفتم دنبال دیانا رفتم تو اتاق
دیانا:ارسلان برو بیرون
ارسلان: یه دقیقه گو....
دیانا: میگم برو بیرون
ارسلان: بابا یه لحظه وایسا
دیانا: گفتم برو بیرون نمیخوام ببینمت ارسلان اومد چسبوندم به دیوار و......
#اردیا
#رمان
#اکیپ_سلاطین
#نیکامیر
۹.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.