part
part⁵
یک هفته بعد
یونگی
(جیسون دوست یونگی)
جیسون: میخوای ازدواج کنی؟
یونگی: اره چیزی که از بچگی میخواستم
جیسون: بچه بودی میخواستی ازدواج کنی
یونگی: دیوونه ای؟ منظورم این بود دارم به ارزوم میرسم
جیسون: ارزوی تو تا چیزی که میدونم هرجا میرفتی میگفتی این بوده انتقام خانوادتو بگیری و کسایی که خانوادتو کشتن بکشیشون
یونگی: من هیچوقت نگفتم میکشمشون میگم نابودشون میکنم خودش و خانوادش رو
جیسون: یعنی الان ا/ت دختر خانواده ای هست که پدر و مادرتو کشته؟
یونگی: اره
جیسون: او که نکشته
یونگی: ولی پدر و مادرش که کشتن وقتی که من ۷سالم بود
جیسون: میشه از اول بگی
یونگی: من و ا/ت از بچگی دوست صمیمی هم بودیم الان فک کنم ا/ت فراموش کرده هم دوست بودیم هم همسایه اون خانواده میدونستن ما پولدارتر از اونا هستیم میخواستن پدرو مادرمو بکشند و منو بچه ی خودشون کنند چون من وارثشون بودم و با استفاده از من میتونستند پولدار بشند ترمز ماشین بابام رو خراب کردند و باعث شدند خانوادم تصادف کنند و از دنیا برن همون موقع عموم ازخارج برمیگرده و نقشه های اونارو خراب میکنه و منو با خودش میبره و خارج پیش مامانبزرگم عموم بعد از یکسال از دنیا میره بیماری داشت مامانبزرگم هم چند سال پیش فوت کرد من الان تنهام برام هیچی مهم نیست فقط میخوام انتقام تک تک اشکام بگیرم برام کشتن اونا کار سختی نیست فقط میخوام کم کم نابودشون کنم که خودشون ببینند چطوری تو اتش میسوزند
(این اصل داستان نیست یونگی اینو به دروغ گفته)
جیسون: گوشیت داره زنگ میخوره شمارست جواب بدم
یونگی: چرا جواب بدی بده خودم الو
ا/ت: الو سلام اقای مین من ا/ت هستم میخواستم بدونم کی برمیگردی؟
یونگی: چرا میخوای بدونی؟
ا/ت: میخواستم با دوستام برم بیرون
یونگی: برو قبل از ساعت ۸ برگرد لوکیشن بفرست
ا/ت: باشه میفرستم فقط میشه بیشتر بمونم
یونگی: نه نمیشه
گوشیو قطع کردم
جیسون: عروس خانم بود؟
یونگی: اره
جیسون:چرا نزاشتی بیشتر بمونه
یونگی: نباید بمونه
جیسون:میخوای کاری کنی عاشقت بشه؟
یونگی: چرا باید همچین کاری کنم
جیسون: پس میخوای چیکار کنی؟
یونگی: نمیدونم
جیسون: پس کاری که بهت میگم بکن
یونگی: باشه
#فیک
#سناریو
یک هفته بعد
یونگی
(جیسون دوست یونگی)
جیسون: میخوای ازدواج کنی؟
یونگی: اره چیزی که از بچگی میخواستم
جیسون: بچه بودی میخواستی ازدواج کنی
یونگی: دیوونه ای؟ منظورم این بود دارم به ارزوم میرسم
جیسون: ارزوی تو تا چیزی که میدونم هرجا میرفتی میگفتی این بوده انتقام خانوادتو بگیری و کسایی که خانوادتو کشتن بکشیشون
یونگی: من هیچوقت نگفتم میکشمشون میگم نابودشون میکنم خودش و خانوادش رو
جیسون: یعنی الان ا/ت دختر خانواده ای هست که پدر و مادرتو کشته؟
یونگی: اره
جیسون: او که نکشته
یونگی: ولی پدر و مادرش که کشتن وقتی که من ۷سالم بود
جیسون: میشه از اول بگی
یونگی: من و ا/ت از بچگی دوست صمیمی هم بودیم الان فک کنم ا/ت فراموش کرده هم دوست بودیم هم همسایه اون خانواده میدونستن ما پولدارتر از اونا هستیم میخواستن پدرو مادرمو بکشند و منو بچه ی خودشون کنند چون من وارثشون بودم و با استفاده از من میتونستند پولدار بشند ترمز ماشین بابام رو خراب کردند و باعث شدند خانوادم تصادف کنند و از دنیا برن همون موقع عموم ازخارج برمیگرده و نقشه های اونارو خراب میکنه و منو با خودش میبره و خارج پیش مامانبزرگم عموم بعد از یکسال از دنیا میره بیماری داشت مامانبزرگم هم چند سال پیش فوت کرد من الان تنهام برام هیچی مهم نیست فقط میخوام انتقام تک تک اشکام بگیرم برام کشتن اونا کار سختی نیست فقط میخوام کم کم نابودشون کنم که خودشون ببینند چطوری تو اتش میسوزند
(این اصل داستان نیست یونگی اینو به دروغ گفته)
جیسون: گوشیت داره زنگ میخوره شمارست جواب بدم
یونگی: چرا جواب بدی بده خودم الو
ا/ت: الو سلام اقای مین من ا/ت هستم میخواستم بدونم کی برمیگردی؟
یونگی: چرا میخوای بدونی؟
ا/ت: میخواستم با دوستام برم بیرون
یونگی: برو قبل از ساعت ۸ برگرد لوکیشن بفرست
ا/ت: باشه میفرستم فقط میشه بیشتر بمونم
یونگی: نه نمیشه
گوشیو قطع کردم
جیسون: عروس خانم بود؟
یونگی: اره
جیسون:چرا نزاشتی بیشتر بمونه
یونگی: نباید بمونه
جیسون:میخوای کاری کنی عاشقت بشه؟
یونگی: چرا باید همچین کاری کنم
جیسون: پس میخوای چیکار کنی؟
یونگی: نمیدونم
جیسون: پس کاری که بهت میگم بکن
یونگی: باشه
#فیک
#سناریو
- ۲۳.۹k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط